..... با اسم خدا میخواهی مرا بترسانی؟ خدا، ها؟ اگر همچو خیالی داری، همین جا برایت بگویم که من حرفهایم را با او زدهام، حسابهایم را با آن بالاسری واکندهام. شکم را داده، نان را هم باید بدهد! وقتی که سال به سال یک قطره باران نمیبارد، وقتی که گرسنگی بیخ گلوی من را فشار میدهد، وقتی که گوسفندهایم جلو چشمهایم به جهنم فرستاده میشوند، پس من هم پی روزی خودم از سیاه چادر بیرون میزنم! افسارم روی گردن خودم است و میروم. چه خیال کردهای؟ که مینشینم و به حال خودم گریه میکنم؟ یا اینکه محض بلاهایی که به روزگارم آمده خودم را زمینگیر میکنم و زانوی غم بغل میگیرم؟ هه!…
اگر همچه توقعی از من داشته باشی پس معلوم میشود که خیلی بچهای! پس باشد تا بعدها همدیگر را ببینیم و آن وقت گوییم و شنویم؛ اما اگر عقلی به کلهات مانده باشد، این را حالیات می شود که هرچه او بیشتر به من فشار بیاورد من بیشتر به بندههای سیر او فشار میآورم. هرچه او عرصه را به من تنگتر کند، من هم عرصه را بر مالالتجاره های لاشخورهای خوشخور و خواب او تنگتر میکنم! به یک دست میدهد، به یک دست هم بگیرد. تنگ مرا بیشتر میکشد، من هم اسبم رابیشتر میتازانم. مروت از مروت برمیخیزد، برادر جان! وقتی به من ظلم میشود، کی میتواند از من توقع عدل و داد داشته باشد؟
محمود دولت آبادی - کلیدر