بید ِمجنون دانشگاه
حدود ِسه هفته است که به مکان جدیدی آمدهایم بعد از هفده سال نشستن توی یک راهروی بیدر و پیکر، یک واحد ِجدید داریم. واحد ِدلبازی که اگرچه هنوز کمد ندارد اما یک پنجرهی بزرگ دارد که از آن کوه ِسوستان و تمام ساختمانهای دانشگاه ِآزاد پیداست. شاید هیچوقت به اندازهی بیستسالی که از فارغالتحصیلیام میگذرد، این همه به دانشگاه نزدیک نبودهام. دری که از آن عبور و مرور میکردیم حالا بسته است و آنجایی که یک محوطهی پر از سنگ و گل و شن بوده پر شده از ساختمان و البته در ِعبور و مرور خواهران و برادران جدا شده است. آن روزها تردد بدون چادر ممنوع بود و این روزها دختران ِدانشجو با آخرین مدل ِمانتوی جلوباز با رنگهای شاد و سرزنده و پسرها با موی بلند و آستین ِکوتاه رفت وآمد میکنند و خوشبختانه کسی به آنها نمیگوید بالای چشم ِتان ابروست.
بید ِمجنونی آن طرف ِخیابان ِچهل و پنج متری روبروی دانشگاه ریشه کرده است. برای دیدنش باید بلند شوم و به آن سوی اتاق بروم. هیبت ِزیبایی دارد شبیه زن ِآشفتهی عاشقیست که توی آفتاب، زیر باران، توی باد، برف، کولاک و روزگار چشم به راه ِمعشوق ایستاده است و هرگز نخواهد رفت.