متاسفانه متنم تراز نمیشود و آنقدردرهم است که مجبورم به اینصورت بگذارمش... ..نامهها میرسیدند. همیشه میرسیدند وقتی هنوز ظهر نشده بود وقتی آفتاب بود یا نبود وقتی باران بود یا نبود وقتی ابر میبارید یا نمیبارید نامهها خط ریزی داشتند تارا دراز میکشید روی تخت و نامهها را دورش می چید و یکی یکی میخواند .دامون می نوشت زن هاله مقدسی دارد که با حجاب محکمتر میشود تارا میخندید و در جواب مینوشت زن همه عشوهگری و راز است زن اشاره شده به زدن به ناقص عقلی به کنیزی زن را چه به هاله مقدس و با عجله به دنبال آیهای میگشت که در آن اشاره به زدن زن شده بود ... میایستاد رو به آینه و کاغذ را روی دیوار میگذاشت و مینوشت :چرا خدا در ذات من دلربایی گذاشت تو آیا میدانستی خدا حوا را چهقدر بیشتر از آدم دوست دارد ؟... آخر من از کجا میدانم فقط حسش میکنم آها فهمیدم خدا مهربانان را بیشتر دوست دارد و حوا از آدم مهربانتر است خدا مرا بیشتر از تو دوست دارد من از تو مهربانترم دامون ...من ستاره خداوندم ...من ستاره سهیل آسمان خداوندم ...دوستت دارم تو را به خاطر غرور بیش از حدت به خاطر سبیل های نامتعارفت به خاطر شانهی نحیفت که به غلط فکر میکنی میتواند تکیهگاه زنی چون من باشد تو مرا نشناختهای که به خاطر عشق تو را دوست دارم به خاطر افکار آرمانیات که از اساس آنقدر شعار زده است که یک خانه را نمیتواند آباد کند چه برسد به شهری را یا میهنی را ...هاه چه میپرسی من چه میدانم؟ این هذیانها را از کجا میآورم، من آنها را احساس میکنم ،میدانی هر وقت به تو می نویسم انگشتانم شکل قلب میشوند و آنقدر باد میکنند که دارند میترکند ... نامه را خواند و قرمز شد بعد آن را هزار تکه کرد و به باد داد . باد میوزید تارا روی کاغذ سپید دیگری نوشت : قلبم با من حرف میزند دامون! میگوید باد تو را با خود خواهد برد به سرزمینهایی دور که هرگز از تو خبری از آن نخواهد آمد قلبم میگوید تو در پذیرفتن آن چه هستی میترسی ، تو نخواهی ماند چون از رویارویی با خود میترسی و این دوستی مسخره که تو راه انداختی و من به قوتش دامن زدم به سرانجام نخواهد رسید... دوباره خواند و باز پاره کرد . مهرآوه گفت : فرانک خانم مبارز رو ببین... فرانک دستها را مشت کرد: مرگ بر استبداد مرگ بر استبداد. خورشید گفت : به نظرم تو داری به تلفنهای یک بار در هفته دامون و نامههای اون به شدت وابسته میشی به نظرم خیلی باید دقت کنی تا مثل زمانی که از محبوب ضربه خوردی از این یکی ضربه نخوری... تارا لبخند زد حوصله دفاع از دامون را نداشت اما گفت : این دو تا قضیه کاملا جداست محبوب یه پسر عادی و معمولی خیلی خوشتیپ بود که میخواست با من مثل یه زن خوش بگذرونه... اما دامون به من به چشم یه انسان نگاه میکنه اون زن بودن من رو فراموش کرده ... ستاره گفت :خودش بهت گفت؟ به نظرم اون خلی مزور و دوروست چون اگه واقعا اینطور باشه نباید این همه به آرایشت گیر میداد. مهراوه خندهکنان با صدایی چون مجریان تلویزیون گفت: او مردیست که در پی نیاتش چهره یک مبارز به خود گرفته است... به هرحال تارای عزیز شما باید سعی کنید پرده از افکار پلید او بردارید. نیت او چه می تواند باشد جز علاقه به تارا که آن هم از همان سال اول دیدار به وضوح مشخص بود. افکار تارا مثل پاندولی درحال نوسان درفضا معلق بود، گفت :نمیتوونم لذت دانستههای جدیدرا انکارکنم اما لامذهب من نمیتونم تعیینکننده باشم. خورشید خیره شد به روبرو و باحالتی که انگار هیپنوتیزم شده گفت : و این نتوانستن دلخواه حسیه که انگار بر اراده تمام زنان این دیار مثل یه افعی خوش خط و خال چمبره زده عزیزم اما همیشه هم این افعی نیش زهر آگینش رو می زنه گل من، پس خودت رو مثل من مثل ستاره مثل مهراوه و فرانک بسپر به این آب روان که می رود بسپر به جریان و به زمان و یادت نره که تو هم یه زنی و خدا برای تو هم یه حق و حقوقکی قائله... تارا اندیشید : مدتهاست خود را به جریان سپردهام چون همه مادرانم همانگونه که سرنوشت برایشان رقم می زند بعد بلند گفت :میدونی این رفتن... مثل اینه که بدونی روبرویت چاهی سیاه پر از ابهام به انتظارنشسته ولی بازبری، خم به ابرونیاوری مصداق شعرفروغ که ناگهانی به مغزش خطور میکرد. درکلاس متفرقهای شرکت میکردکه یکی ازهمکلاسیهایش استاد آن بود...پسری جوان با رویاهای دورودراز... نامش عارف بود... عارف درپایان هرکلاس شعری میخواند... درپایان کلاس آن روز چشم در چشم تارا خواند: باهرفشارهرزه دستی بگویی :آه من چه خوشبختم ...تارا در فکر به خانه برگشت بیشک قضیهی نامهها بیشتر لو رفته است واگرنه آیا عارف ارتباطی با دامون داشت؟ دامون که این همه دم از انسانیت و روشنگری و... میزد چطور نمیتواند جلوی پخش این خبر را بگیرد و عارف چرا اینقدر مستقیم و رو به من خواند یعنی حسم اینقدر اشتباه میکند؟