نمیدانم چه حسیست روزهداری... خدا نکند به عادت به روزهداری دچار شوی، روزهداری حسیست که دست از سر آدم بر نمیدارد. یادم میآید از دکترم پرسیده بودم من روزه بگیرم داد کشیده بود سرم من چه میدونم برو از آخو*ندها بپرس بعد خندیده و گفته بود من چه میدونم اینایی که روزه میگیرن در حال مرگ هم که باشن روزهشونو میگیرن...
دکتر راست میگفت. من هم به همان درد دچار بودم.
اولین بار که روزه گرفتم هشت ساله بودم. ماه رمضان هم در همان حول و حوش تابستان بود. برای اولین بار با پدر به اشکور رفته بودم. پنیراشکور را هم دوست نداشتم برای افطارم نگران هم بودم، اما روزهام را تا همان آخرین لاالهالاالله اذان نگه داشتم. نمیتوانم بگویم چه حسی داشتم سالها بعد مثلا پیش میآمد سحر بیدارمان نمیکردند تا روزه نگیریم اما ما بیسحر روزه میماندیم در حالی که همهی روز را نق میزدیم. پنجم دبستان تمام روزههایم را گرفته بودم یادم میآید مغرورترین دختر فامیل شده بودم بس که شنیده بودم شیوا همهی روزههایش را گرفته است...
حالا پای ثابت همهی افطارهای تنهایم ارسام نشسته است. عاشق افطاریست و مدام اصرارمیکند سحر بیدارش کنم اما خیلی هم قاطع میگوید که نمیخواهد روزه بگیرد چون نمیتواند گرسنه بماند. به او نگاه میکنم که دارد قد میکشد و روز به روز بزرگتر میشود. به او که با خوشحالی چای را شیرین میکند و با لقمههای پنیر و گردو نوش جان میکند. به رشته خشکار و زولبیا و بامیه که به شدت دوست دارد نگاه میکنم. به صدای آرام ربنا که جاری میشود و دگمههای ریموتی که زیر انگشتانش مدام برای دستیابی به این کانال و آن کانال فشرده میشود...
زندگی همین بود؟ آری لابد همین هست. همین لحظهی جاری در نوسان بین شیوا، زندگی، شک و تردید و ایمان و بیایمانی، به آنچه هستیم، به آن چه بودیم و به آن چه خواهیم بود...
دیگر نمیتوانم اینجا قالب عوض کنم یا پیوند بگذارم. بنابراین یک خانهی جدید در بلاگ اسکی اجاره کردم. هر دو را به روز خواهم کرد تا ببینم چه پیش خواهد آمد خدا را چه دیدی شاید ما هم در وبلاگستان خانه خریدیم.
مبارک است !
سپاسگزارم
مبارک عزیزم...ایشالله به زودی یه خونه نو بخری از اجاره نشینی دربیای
سپاسگزارم