پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه

  • وقتی تارا از اتاق بیرون آمد چشم‌هایش سیاهی می‌رفت مهرآوه ،فرانک ،خورشید و ستاره دست زدند و سوت کشیدند و همه باجیغ و هیاهو پرسیدند:دکترچی گفت ؟... تاراخندید:چه می‌دونم یک ساعت سخنرانی کرد،این قدرسعی کردم تمرکزکنم تاهیچ کلمه ای ازحرف‌هاشو از دست ندم سردردگرفتم... 

 

فرانک بامشت‌های گره کرده فریادزد:مرگ براستبداد...مرگ براستبداد...و مهراوه تارا را به جلوی آینه هول داد و گفت :احمق جون بخودت نگاه کن تو با این چهره معصوم وبا این قلب مهربون وبا این موقعیت تحصیلی خوب می‌تونی بهترین انتخابوکنی این پسره آخه چی‌ش تو روجذب کرده با اون چشمای شبیه گاوش ،با اون صورت اسبیش، آه، این دخترها هم که همه‌ش باید بمونن تا یکی انتخابشون کنه ،چقدر ما بدبختیم .مهرآوه سه نامزدی به هم خورده داشت که هرباریکی ازوالدینش تصمیم گرفته بودند نامزدی‌ش بهم بخورد یک بار پدر،یک بارمادر و بارآخرخود نامزد فراری شده بود. با خنده ادامه داد: من هفتادسال بعدبهت زنگ می‌زنم ومی‌گم هفتادمین نامزدیم بهم خورد و تو می‌گی هفتصدمین نامه بین من ودامون رد و بدل شد و هنوز تصمیم نگرفتم که بهش بگم ادامه بدیم یا نه ؟

 تارا از ته دل خندید و به اتاقش رفت .

**

تارا کتاب‌های هبوط و کویر مقابلش بودند و یک گوشش را به شانه‌اش چسبانده بود تا گوشی از روی گوشش نیفتد... گفت : می‌دونی من این کتاب‌ها رو وقتی خوندم که پونزده سالم بود فکر می کنم خیلی بچه بودم ، از انشای بی نظیر دکتر شریعتی لذت بردم ؛ ولی سنم  برای درک معنای واژه‌های به کار برده او بسیارکم بود
آیا دامون شما واقعا همه بحث‌های سیاسی و جنجالی آن دهه را می‌فهمید. دامون گفت :یعنی تو نمی‌تونی اون رنجی که روی کلمه‌ها سایه انداخته بفهمی  شعرگونه‌های دکتر خود درده خود عشقه خود سوختنه خود ساختنه پریشون نوشت‌هاش برای من یه خواب راحت نگذاشته تارا خانم ،سیاهی رو به زوال جامعه روز به روز داره بیشتر می شه تو کجا می‌تونی ببینی اسلامی رو که علی می‌خواسته،  فقط یه راه مونده و اون سوختن مثل شمعه ،باید چون شمع سوخت تاچراغ راه گم شده‌ها بود .

جواب تارا فقط سکوت بود... دامون محکم پرسید : نظری نداری ؟هیچ چی؟ تارا سر تکان داد انگار دامون می‌دید... بعد به چهره خسته‌اش در آینه خیره شد و خندید بلند گفت :نمی‌دونم ... فکر کنم بگم نمی‌دونم خیلی بهتره ... من واقعا نمی‌دونم ... دامون با غرور گفت : نگران نباش یاد می‌گیری... تارا خندید: نگران نیستم

دامون اندیشمندانه چشم‌هایش را ریز کرد و با صدایی نافذ و پر عمق گفت :چندتا کتاب برات می‌فرستم تا درمورد ایسم‌ها بیشتر یاد بگیری و مکاتب و ایدئولوژی ها رو بشناسی. میدونی که برای پیدا کردن جهت باید یاد بگیری حرف و سخن رو به خوبی دسته بندی کنی بعد راهت رو پیدا و از بقیه جدا کنی...
تارا پرسید : مگه قرارنیست راه روشن کنم پس چرا باید راهمو جدا کنم؟ دامون خندید: تارا خانم وقتی یاد بگیری راه روشن کنی راهت خود به خود جدا می‌شه چون اون روز با دیگران متفاوت می‌شی

تارا گفت :نه من متفاوت نیستم متفاوت نیستم می خوام یه آدم خوب ولی شبیه به دیگران باشم ...دامون گفت :الان برای این ابراز نظر خیلی زوده صبر کن و یادت نره خیلی خیلی خیلی سعی کنی

تارا با شیطنت گفت :چشم چشم چشم باشه باشه باشه سعی می کنم

دامون از شیطنت تارا به خنده افتاد : راستی زحمت می کشی جزوه آزمایشگاه رو برام می‌آری ؟

تارا پرسید : باشه کجا به ات بدم دانشگاه؟

دامون به تندی گفت :نه دانشگاه خوب نیست یکی می بینه الکی برامون حرف در می آره

می تونی بیاریش یه لحظه بانک مرکزی و بگذاریش روی پیشخونی که من کنارش ایستادم ... تارا سر تکان داد :باشه کی بیارم ...؟

دامون گفت : فردا قبل از کلاس ساعت هشت بعد برات پست می کنم

تارا گفت :باشه خداحافظ

دامون با مکث پرسید :تارا خانوم چیز دیگه ای نمونده

تارا پرسید :چی ؟چه چیزی ؟

دامون گفت :حرفی حدیثی نظری چیزی که روت نشه به من بگی و جا مونده باشه

تارا در آینه به خود لبخند زد :نه خداحافظ...و منتظر نشد خداحافظی دامون را بشنود ...در دل گفت :ای بدجنس

تلفن دوباره زنگ زد دامون به تندی گفت خواستم بگم خداحافظ ...تارا با ملایمت گفت :خداحافظ دامون

تارا سعی می کرد چهره دامون را وقتی تلفن می کرد مجسم کند خودش مودب می نشست روی تخت خورشید و خیره می شد به آینه ای که به دیوار مقابل وصل بود حین صحبت گاهی فکرش می رفت جای دیگر از خود می پرسید : دوستم داره ...بعد به خود جواب می داد :داره دیگه داره که داره برام این همه وقت می‌گذاره بعد برای خودش در آینه شکلک در می آورد ...

نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود والیزاده پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 00:21

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.