کتابهای خانم نسرین مولا

سه کتاب نسرین مولا

لینک خرید

از خداحافظی

کتاب‌های خانم نسرین مولا

کتاب از خداحافظی داستان زندگی شگفت‌‎انگیز خانم نسرین مولاست دیروز از چاپخانه رسید و مستقیم راهی سیدنی استرالیا شد. تعداد محدودی از آن در نشر موجود است که در صورت تمایل می‌توانید از

اینجا

سایت نشر تهیه بفرمایید.

چهره مهر

بسیار خواندنی است زندگینامه خانم مولا که به صورت یک رمان پرکشش و جذاب نوشته شده است در دید من او ققنوسی‌ست که از خاکستر سرخ برآمده و پرگرفته است.

ناشرمولف

خواننده‌های خیلی خیلی قدیمی این وبلاگ از جنون نوشتن و عشقم به داستان و رمان با خبر بودند. اگر یک روز نمی‌نوشتم می‌مُردم بیخود نیست که این روزها ساعات مرده خیلی زیادی دارم. اول‌ها در مورد ناشر شدن شوخی می‌کردم حالا وقتی از من راجع به فرآیند تولید کتاب می‌پرسند اول تعجب می‌کنم و یکی از آن ته‌ته‌های مغزم می‌گوید: هی... با توئه... خودتو جدی بگیر الان ناشر شدی باید جواب بدی... خنده‌ام هم می‌گیرد چون گذر سال‌ها به من نشان داده در بحرانی‌ترین موقعیت‌ها بحران را به شوخی بگیرم و بخندم حالا گاهی طرف با من خندیده گاهی هم کم مانده بوده کتک بخورم. بگذریم چون حالا ناشر شدم مدام مشغول معرفی کتابهای نویسندگانی هستم که با نشر چهره مهر کار می‌کنند به انضمام کتاب‌های دیگری که می‌خوانم. این وسط کتاب‌های خودم حسابی مظلوم واقع شده‌اند برای همین بد نیست لینک پیج نشر و لینک کتاب‌ها را بگذارم.

شاید لینک تو لینک شد کسی دید

آذر به جان

اولین کتاب از خودم است که با نشر چهره مهر منتشر کردم پس از من جر می‌زنم و شووآ که سومین کتابم است

زمان به وقت مهتاب

دومین کتابم با نشر چهره مهر و چهارمین کتابم است

دفتر عاشق

سومین کتاب نشر چهره مهر و پنجمین کتاب

دفتر عاشق دفتری انگیزشی است برای رنگ‌آمیزی نوجوان و زمان به وقت مهتاب هم کودکانه است هم بزرگسالانه و آذر به جان هم که عاشقانه‌ای‌ست وفادار به قلمم و آن‌چه بر کلمات من گذشت

زود به زودتر می‌آیم و بیشتر در مورد کتاب‌های منتشر شده خواهم نوشت

از وقتی اینستاگرام آمد وبلاگ‌م را فراموش کردم و از وقتی فیل‌ها تر شدند و اوج گرفتند یاد این وبلاگ بینوا افتادم.

سیگار بر لبی زیر باران

از صبح بارها باران بارید و بارها آفتاب رخ نمود. زندگی توی ایران با همه فراز و نشیب‌ها و تلخی‌هایش ادامه دارد.

پیش آمده که هر کاری کنی نتوانی یک رشته کار را به وقتش به انجام برسانی؟ با تمام تلاشم برای به انجام رساندن کاری برای من پیش آمد.

حالا حالم شده‌ مثل همین باران و آفتاب. تا می‌روم به خودم بگویم خوب الان دیگه گذشت شیوا نمیشه دیگه کاریش کرد و کمی فراموشش کن. یک رعد و برقی آن بالابالاهای مغزم میزند و دقیقا مثل همون صدای رعد می‌گوید: خودت مقصری... بعد من به او میگویم: بابا من که خودمو دعوا کردم بذار از فکرش خلاص شم یک کوچولو مهلت میدهد و دوباره برو که رفتیم.

یک پوستر بزرگ تبلیغاتی کف خیابان مقابل پهن کرده‌اند که نصبش کنند روی بیلبورد، جوانی که از زیر بیلبورد حرکتش داد تا برساندش به روی زمین و پهنش کند یک لحظه سیگار از دهانش نیفتاد از دور که معلوم نیست شاید اصلا مداد باشد. به هر حال اینکه وسط این همه مظاهر طبیعی و آدم‌های کوچک و بزرگ و ماشین‌ها و درختها چرا من باید همان لحظه که سرم را بلند کردم تا به بیرون نگاه کنم چشمم به سیگار او بیفتد خدا داند و بس.

از بلاهت‌های بشری

همیشه خیلی پرنس میشکین را دوست داشتم، بیشتر از هر آدمی توی زندگی با او که قهرمان ابله داستایوفسکی است همزادپنداری می‌کنم، آن افکار عجیب و سرگردانی که توی سرش می‌چرخند و از دل مهم‌ترین ماجرا به اندیشیدن در خصوص لبخند شیرین دختر بزرگ صاحبخانه می‌رسد، یا در حین نزدیک‌شدن به خطر مرگ و دیدن تیزی چاقو به یاد تابلوی نقاشی افتادن... آه از آن لحظه پیش از شروع حمله‌اش نگو لعنتی داستایوفسکی آخر چطور می‌توانستی این همه عالی آن رسیدن به تشنج، تهی شدن از هرچیز و رسیدن به آن حس را توصیف کنی؟ انگار که بدون رسیدن به قرن کامپیوتر بدانی ریست با یک حافظه جانبی و اصلی چه می‌کند؟ از سال‌ها پیش همیشه به خودم گفتم بالاخره درست می‌شوم، بالاخره امسال یاد می‌گیرم درست رفتار کنم درست فکر کنم درست... وقتی به دکترم گفتم همیشه مضطربم برای از دست دادن گفت به این می‌گویند اضطراب جدایی، یک مدت اول هم بد نبود قرصکی که داد کمی آرام و بی‌خیالم کرد ولی بعدتر فهمیدم اضطراب جدایی فقط در مورد از دست دادن شخص صدق نمی‌کند، فقط مربوط به خانواده نمی‌شود، وقتی اضطراب جدایی داری تمام وصله‌پینه‌های شرف، دوستی، مهربانی، مادیات، معنویات و از این دست خزعبلاتی که توی این سال‌ها با خودت این‌ور و آن‌ور کشانده‌ای می‌شوند موجودیت، می‌شوند هستی‌ات، بعد اگر اتفاقی بیفتد ،اشتباهی کنی یا نکنی بدی کنی یا نکنی خوبی کنی یا نکنی و بالطبع متهم شوی به خیلی از خصائلی که نداری می‌بینی همان اضطراب جدایی است که تو را به عز و جز انداخته تا خودت را با خاک هموار کنی، خودت را تحقیر و پست کنی تا آن‌چه یا آن‌که را که در حال از دست دادنش هستی را از دست ندهی؟ آخ که عزت نفس چه چیز خوبی‌ست و من چه‌قدر کم دارمش، آخ که بزرگ بودن چه‌قدر خوب است و من کم دارمش، من یک کودک به ظاهر بزرگم که رفتارم اصلا با سیاست همراه نیست دردم می‌گیرد فریاد می‌کشم زود می‌رنجم زود می‌بخشم و یک ذهنی دارم که فراموشی ندارد برای آن رخدادهایی که تا اعماق قلب و مغزم شکاف ایجاد می‌کند. راستی رفیق می‌دانستی من همیشه متهمم؟ به من می‌گویند اووووه تو نباید اشتباه کنی مثلا فرهیخته‌ای، مثلا نویسنده‌ای؟ وای به حال جامعه‌ای که نویسنده‌اش تو باشی؟... کمتر کسی فکر می‌کند که من هم یک آدم معمولی‌ام با تمام کاستی‌ها و داشته‌های بشری...

امروز لاهیجان بسیار هوای خوبی داشت، جان می‌داد که می‌توانستیم به سفر برویم قرار بود یک سفر یک روزه داشته باشیم ولی نشد.

پ.ن سال‌ها پیش پیوندهای این وبلاگ را دستکاری کردم و یادم نمیآید چه کردم که حالا هیچ‌چیز را نمی‌شود در پیوندهای وبلاگ گذاشت.

روزی از این روزها

هفتم بهمن 1385 وبلاگم را با این نوشته شروع کردم: جوان بودم و جاهل

امروز تولدمه... قبلا یه وبلاگ تو پرشین داشتم که حذفش کردم حالا چند روزی بود که دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم همزمان با تولدم توی اینترنت نوشتن خوب از دوحال خارج نیست یا این تصمیم خوبه یا بد ؟یا این دفعه به نتیجه می‌رسم یا نمی‌رسم پس از اون جایی که دنیا دوروزه و روز تولدم هم هوا خیلی خوبه ومن درمحل کارم کار خیلی زیادی ندارم شروع می‌کنم به نوشتن ...می‌گن خانوما به بعد از سی که می رسند دیگه روی کیک تولدشون شمع علامت سوال می ذارن ... من امروز سی وپنج سالم تموم شد جلوی آینه می‌توونم خطوط ظریف و ریز زیر چشمهامو بشمرم ... می‌تونم موهای سپیدم روکه مرتب رنگ می‌شن رو وقتی از ریشه می‌زنن بیرون بشناسم می‌تونم حس کنم توانایی‌های یاد گیریم مثل سابق نیست اما نه من نمی‌خوام فکر کنم بزرگ وخیلی بزرگ شدم ... من هنوز خیلی جوونم ... خیلی ... این روزا به مدد ورزش خیلی سرحال شدم ... به مدد فیزیک ریز نقشی خیلی جوون موندم و بچه‌ام هنوز مدرسه نرفته و شوهرم هم خیلی ... است .... هنوز هم ته‌‍تهای مغزم ته‌مونده‌ای از عدم خنگی موجوده پس هستم چون می‌نویسم من می‌نویسم پس هستم ...کی گفته بود کامو؟؟؟؟؟ اما خوب حافظه‌ام مثل سابق خوب کار نمی‌کنه ... اما مهم نیست .... من سعی می کنم وقتی غمگین شدم کمتر از غم وغصه بنویسم سعی می‌کنم شادی‌هام رو بنویسم ... برای روز اول دارم زیاد حرف می زنم نه ؟ ... ولی من خیلی خوشحالم چون اولین کتابم رو که داره می‌ره زیر چاپ دارم غلط‌گیری می‎کنم ... دارم به آرزوی زمان بچگی‌ام می‌رسم ... دارم بالاخره یک کاری رو که از ته دلم دوستش دارم به نتیجه می‌رسونم ... پ.ن: زندگی در روز وشب‌های ما می‎گذرد، پس چیزی مهم‌تر از روزانه‌های ما نیست ... با حیرت به آن همه شوق و امیدم به ادامه زندگی نگاه می‌کنم، به محصول سال‌ها زندگی کردن تحت اطاعت محض، به آن روزها که درگیری‌های زندگی امانم را بریده بود، تلخی‌ها، سختی‌ها و در کنارش شادمانی‌های کوچکم، نگاه پرعشق همیشگی پسرک نازنینم و بازی‌های هرچند بسیار محدودمان، کارهای ناتمامم در اداره و نوشتن داستان‌های عاشقانه و گاه تلخ و جانسوز. این وبلاگ پس از آن روز شد سنگ صبورم کلی دوست خوب پیدا کردم. همین‌جا دعوا کردم. فحش شنیدم. در مورد کتابم حرف زدم. ساروی‌کیجا لینکم کرد چند نفر از نمایشگاه تهران من جر می‌زنم را خریدند. مردی آمد برایم نوشت آخه این چه فصل مسخره‌ای بود که نوشتی مگه می‌شه شوهر زن خیانتکار و زناکار رو ببخشه. بحثمون شد دعوامون شد بعد دوستای اینترنتی شدیم و نوشتیم و هر دو باز هم کتاب منتشر کردیم.

آشنایی با نسرین مولا نویسنده عزیز کتاب‌های ترمه رنگی مادربزرگ و منیر و ماه و مراد از طریق فرنگیس حقیقی شاعر شمعدانی‌ها، باعث شد دوباره دلم برای آن روزهای هر روز نوشتن تنگ شود به خصوص که رفتنم به اینستاگرام و نوشتن در آن فضا باعث شد از وبلاگ کناره بگیرم. اما امسال عجیب، این سال 1401 غمگین و سیاه باعث شد یک مدت در اینستاگرام

http://instagram.com/shiva.pourang

در وبلاگ ننویسم هرچند آدم اهل کلمه و کتاب و داستان نمی‌تواند خیلی به قول ننوشتن پای‌بند بماند همان‌طور که من نماندم اما بد نیست گریزی هم به این‌جا بزنم و دوست‌های قدیمی‌ام را که بسیاری از آن‌ها هنوز می‌نویسند را پیدا کنم و خاطرات قدیمی را زنده کنیم. از هفتم بهمن 1385 تا هفتم بهمن 1401 که دو روز بیشتر به آن نمانده 16 سال پر از تجربه، غم، شادی و مهربانی، تولد و مرگ عزیزانم را تجربه کردم بارها بیمار شدم ولی هربار دوباره ایستادم چون درختی که بارها و بارها در زمستان می‌خشکد و بهار دوباره جوانه می‌زند. حالا هم کارمندم، هم نویسنده‌ و هم ناشر.

http://chehrehmehrpub.ir

گاه که می‌ایستم و پشت سرم را نگاه می‌کنم باور نمی‌کنم به امروز رسیدم چون ناشر شدنم شبیه به یک شوخی برای خودم بود. اما یک روز ایستادم و به خودم گفتم چرا نه؟

پ.ن: حتما بعد داستانش را خواهم نوشت.

نگاهی به سمفونی مردگان


کلمه موومان، مویه را در ذهن متبادر می‌کند، موومان بخش کاملی از یک اثر بزرگ‌تر موسیقی است، با آغاز و انجام. آثاری مانند سمفونی، کنسرتو و سونات هر یک از چند موومان تشکیل می‌شوند. گاه یک موومان از اثری در کنسرت‌ها اجرا می‌شود ولی اجرای هر اثر موسیقی وقتی کامل است که تمام موومان‌های آن اجرا شود. کلمه‌ی فرانسوی سمفونی ریشه‌ای یونانی دارد.
سمفونی در موسیقی کلاسیک به قطعه‌ای ارکسترال گفته می‌شود که از چند بخشِ مجزّا به نام موومان تشکیل شده باشد. هر سمفونی دارای فرم سونات است. فرم سمفونی در حقیقت همان فرم چهار بخشی یا چهار موومان است. سمفونی مردگان در بخش اول خود چهار موومان دارد و بخش ِدومش تنها یک موومان. عباس معروفی در این رمان خوش‌خوان و خوش‌تکنیک، در موومان ِیک، با استفاده از تغییر راوی از اول شخص به سوم شخص ، دگرگونی‌ها، خاطرات و شخصیت ِاورهان را به تصویر می‌کشد. اورهان با حسی قابیل‌گونه با برادرانش آیدین و یوسف روبرو می‌شود و برای هر طرح ِقتل و برای بدی‌هایی که دارد دلایلی از لحاظ خود منطقی را شرح می‌دهد. موومان دوم سوم شخص دانا با زبانی روان و نثری تمیز در سیزده بخش پازل‌های زندگی آیدین، اورهان، آیدا، و خانواده‌ی اورخانی را می‌چیند، موومان سوم شرح عاشقانه‌ی داستان از زبان دختر ارمنی و معشوقه‎ی آیدین، سورمه است که از ذهن ِآیدین می‌گذرد، در ذهن آیدین حرف می‌زند و شرح ماجرا می‌دهد، موومان چهارم شرح پریشان ِآیدین است که پس از خوردن ِمغز چلچله مجنون، شده است. موومان یک از بخش دوم رمان بازی تغییر زاویه دید دارد و از اورهان به سوم شخص راوی در حرکت است و به نوعی دایره‌وار انتهای رمان را به ابتدای رمان می‌رساند جایی که موسیقی ِداستان به انتها می‌رسد و اما اگر فرض کنیم که یک سمفونی از چهار موومان تشکیل می‌شود و سمفونی اول با چهار موومان کامل شده سمفونی دوم تنها یک موومان دارد و می‌تواند ادامه داشته باشد و شاید بتواند از ابهام مرگ ِزن‌های داستان مانند سورملینا و آیدا که مبهم و در پرده مانده است، گره‌گشایی کند. علت مرگ سورمه، علت ِخودسوزی آیدا، جامعه‌ی شهری ِاردبیلی که عباس معروفی ساخته است تنها اردبیل نیست و جامعه ایران است. تاثیرپذیری ِجامعه‌ی سنتی ِایران از مدرنیته خلاصه شده در یک جامعه‌ی شهری کوچک و یک خانواده‌ی کوچک با همان معیارهایی که همیشه در جامعه‌ی ما وجود داشته، پدرسالار دیکتاتورمآب، قابیل برادرکُش، یوسفی که با یک حرکت اشتباه دربرداشتی اشتباه از تکنولوژی که بر سرش فرود می‌آید سقوط می‌کند و مبدل به جانوری با زندگی نباتی می‌بلعد و هیچگونه نمی‌میرد مگر این‌که سرش با سنگ لِه شود، معروفی در خلق این صحنه چه می‌خواسته بگوید؟ (سری که به سنگ می‌خورد و صاحبش می‌میرد؟)، هنرمند ِروشنفکر که همیشه محکوم به زنده‌ به‌ گور شدن در زیرزمین‌هاست. برای دورماندن از خواندن و آموختن، برای فرار از اجباری(سربازی)، برای فرار از اسارت به اسارت رفتن هم درد دیگری‌ست که در زندگی آیدین با فراز و فرودهای عاشقانه و شاعرانه‌اش خوانده می‌شود. آیدینی که بر اثر جفای برادر با خوردن مغز چلچه به جنون و پریشانی می‎رسد، پریشانی آشکاری که نویسنده با توانایی بسیار مبدلش کرده به کلمه و داستان، در این اثر که از آثار برجسته‌ی ادبیات ایران است تفکیک ِساختار بسیار دشوار است زیرا ساختار و محتوا درهم تنیده‌اند. استفاده از کهن‌الگوها، درهم‌آمیختگی زمان بدون ِمرزبندی، استفاده درست از حرکت سیال ِذهن، گنجاندن ِحوادث ِتاریخی و تعمیم ِتاثیر ایران از نفوذ ِروسیه، انگلستان و آمریکا در شهر، مردم ِشهر، خانواده‌ی اورخانی و شرح ِپریشانی‌ و کشمکش‌های درونی آدم‌های رمان، برجستگی‌های مولفه‌های رمان ِمدرن و عدم ِقهرمان‌پروری باعث می‌شود نتوان رمانی با این ابعاد را در طبقه‌ی خاصی از لحاظ سیاسی، اجتماعی، اساطیری یا روان‌شناختی قرار داد. سمفونی بسیار زیبایی‌ست، سمفونی مردگان اگرچه از غم و مویه شبیه به رکوئیم است.

 

عکس