پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

افق ِگم‌شده...


می‌دانی یک چیز ِغریبی هست توی گذر ِسال‌ها، سال ِپیش فرقی نمی‌کرد کجا باشم، توی ماشین، توی خانه، وقت ِگذشتن از خط ِعابر ِپیاده، وقت ِرانندگی( همان معدود دفعاتی که بود) هربار ترانه‌ی (شادمهر و ابی)...: رویایی دارم، رویای آزادی،... رویای یک رقص ِبی‌وقفه از شادی... را می‌شنیدم، یک حباب ِبزرگ رنگارنگ از رویاهای بزرگ شده و به باد داده و نداده، از یک جایی از اعماق ِقلبم بلند می‌شد و وقتی به گلو می‌رسید می‌ترکید و چون بی‌صدا می‌ترکید باید چشم‌ها را پنهان می‌کردم تا آبرویم را نبرند.

 

 

اما دیگر خبری نیست. جایش یک بی‌تفاوتی ِمطلق ِسخت ِبرهوتی ِبی‌امید شبیه به یک کویر داغ با شن‌های رونده‌ی فروبرنده آمده و نشسته توی افق، خط ِافق، یادش به خیر!

راستی چه کسی به من یاد داد که هرصفحه‌ی تصویر، یک خط ِافق دارد، یک خط ِافق ِبی‌انتها... آقای ز... توی هشتپر؟ نه او به من یاد داد که مشتم را گره کنم و از رویش بکشم. مشت ِلاغری از آب درآمد. وقتی با ترس و لرز طرحم را نشانش دادم گفت مشت باید چاق باشد بعد دو تا خط ِمورب ِانداخت کنار ِکف ِلاغر ِطرح ِدستم. آمدم نشستم به مشت ِگره‌کرده‌ی کوچکم نگاه کردم که توی هوا یک جایی بین ِشعار و عمل مانده بود. عمل بر وزن ِفَعَل، عمل ِمشت فرود آمدن است بر:

1-      دهان

2-      چانه

3-      کتف

4-      دست

5-      چشم...و...

یا برای فرودآمدن جایی توی هوا و فریاد سر دادن است. مشتی بر باد با کلماتی که از حلق شلیک می‌شود توی هوا، شعار، شعار، شعار...

دفترم را توی کیفم گذاشتم. مشت ِبدقواره‌ی لاغر ِبه زور چاق‌شده‌ام را پنهان کردم.

آقای ش توی شهسوار صفحه‌ی نقاشی را به دو قسمت ِمساوی تا کرد، بعد تا را باز کرد و گفت: خط ِافق را بکشید. پرسپکتیو این است. چراغ‌های خیابان از این سر تا آن نقطه‌ی کوچک ِوسط ِخط ِافق... بلند، کوتاه، کوتاه‌تر... آن‌قدر که در مجموع به یک نقطه در مرکز می‌رسند. آخرین نقطه‌ی هستی، اولین ذره‌ی آفرینش...

اندر دل ِمن هزار خورشید بتافت...

توی آن نقطه‌ی بین ِدو کوه ِقهوه‌ای و سورمه‌ای یک خورشید ِدرخشان کشیدم.

آقای ش گفت: خورشید ِغروب است، ابرهای آسمان را بنفش، ارغوانی، نارنجی و صورتی کرد.

گفت: حالا نوبت ِطلوع است. رنگ ِآسمان وقت ِطلوع این‌طوری‌ست...

این‌جا هم لابد هنوز ابر هست، هنوز خط ِافق هست، هنوز مشت ِلاغر ِبدترکیب ِمن هست که ز به آن نمره نداد و تبسم گفت: چرا قایمش کردی خیلی هم خوب کشیدی تو داری چوب ِمنو می‌خوری آقای ز با من خوب نیست.

تبسم نفر ِاول ِخوشنویسی ِهشتپر بود. تبسم سال ِگذشته شاگرد آقای ز بود...

من چوب ِاو را می‌خوردم. من چوب می‌خوردم، تو چوب می‌خوری. ما چوب می‌خوریم. ما چوب ِچه چیز را می‌خوریم که حالا توی افق ِمان، خورشید نیست، ماه نیست، پرسپکتیو را سیل برده و مشت ِلاغر ِلرزانم یک جایی بین ِشعار و عمل توی هوا برای دل‌خوش‌کنک ِزنی که یک روز حباب‌های آرزوهایش رنگی بود بادکنکی را محکم گرفته است.

چوب ِچه چیز را می‌خوریم که توی افق ِمان، خط ِافق گم شده.