پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه

تاراپنجره راگشودنسیم ملایمی بهاررابه صورتش نواخت آب دهانش را قورت داد شروع کرد با خودش به زمزمه نجواکردن :نمی دانم بغض دارم یانه ...نمی دانم خوشحالم یانه ...نمی دانم دامون مرادوست داشت یانه ...فقط می دانم ومطمئنم اوراخیلی زود خواهم بخشید.می دانم زمان بهترین التیام دهنده زخمهاست ...می دانم خداوندبرای انسان فراموشی مقررکرده ...می دانم ونمی دانم...می دانم که سختی هاوآسانیهاکنارهمند...می دانم قلبهاتابه مرحله سوختگی نهایی هزاررنگ می گیرند...خدایا می خواهم یاری ام  کنی من همانگونه که می توانم مصمم باشم می توانم بخشنده باشم ...می توانم سنبل همه خوبیهاباشم...می توانم یک باشم...انسان می تواندبه دست آوردهرآنچه می خواهد...پس من خواهم توانست همه چیزراجبران کنم زخمهارا...غمهارا...اشکهارا...عشقهارا....چه کسی بودکه  می گفت :معشوق بهانه است ...عاشقی بیاموز...

تارارو به ستاره هاکه درپناه روشنایی سحر رنگ می باختندلبخندزدوگفت :من اورامی بخشم ...

*******

تارا تقویم را ورق زد به مهرآوه خندید :چه تنبلیم ما حاضر نیستیم فصل ها رو ورق بزنیم ...فرانک گفت :وای چه جمله قصاری گفتی تارا خانوم ...تارا لبخند زد و جواب نداد، به جایش رو به ستاره گفت :می خوام بیشتر تمرین حل کنم خیلی خوشم اومده از این مسئله های سخت ریاضی! خورشید خندید:حالا خر نزن کی خر بزن

زنگ در به صدا درآمد ستاره وارد شد و گفت :تارا مژده بده توی دو گروه نمره اول رو گرفتی تارا با خوشحالی پرید و شروع به جست و خیز کرد زنگ در دوباره به صدا در آمد ستاره که کنار در ایستاده بود آیفون را جواب داد بعد رو کرد به تارا :تارا برو تو رو می خوان مثل این که پستچیه ..

مرد پستچی کوتاه قد و چاق بود سر به زیر سلام گفت و دفتری پیش آورد لطفا اینجا رو امضا کنید خانم  ،یک بسته پستی خیلی کوچک گرفت سمت تارا...تارادفترپستچی راامضاکردودست خط دامون راروی بسته شناخت ...باعجله به اتاقش دویدوو در حالی که جواب هیاهوی دوستانش را با نمی دونم چیه می داد ،بسته راگشود...یک کتاب جیبی دکترشریعتی بی هیچ خط وپیغامی برایش فرستاده بود:خودآگاهی یااستحمار.
...تارالحظه ای با حیرت به کتاب نگاه کرد و بعد سر بلند کرد و رو به آسمان باابروهای درهم به ظهرگرم تابستان نگاه کرد... 

پایان

نوشته شده در سالهای 73-75