پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه

نامه من امروز صدا دارد دامون !دیگر هیچ سکوت سنگینی بین کلماتش نیست دامون !دامونی که می توانستی در خاطرم خیلی خیلی عزیز بمانی گوش بسپار! فقط آن را نخوان کلمات من امروز پرازصدای بارانند ...باران دل دختری که درتنهایی وتاریکی یک شهر دنبال یک شمع می گشت ....آیاتومی توانستی آن شمع باشی ؟...توی روشنگر!...توی اصلاح گرجامعه! ...توی به اصطلاح مسلمان روشنفکرپرازامربه معروف و پر از نهی ازمنکر!...تویی که فکرمی کردم می شناسمت ...تویی که فکرمی کردم  ظرفیتت بی انتهاست ...شمامردهاچه فکرکرده اید..؟همه تان همیشه مثل همید؟یعنی یک کدامتان نباید با آن یکی تان فرق کند ؟...دریک لحظه فقط یک تصمیم می گیرید؟...آخرهررابطه مسالمت آمیز به یک چیزمی رسید؟...توراجع به من چه می دانی ؟خواهش می کنم منصف باش ؟...توراجع به من چه می دانستی ؟...هاه ؟کدام یک از هیاهوی هیچی که پشت سرم جاری بود را به چشم دیده بودی ؟ای دنبال کننده سیره کسی که با آبرو ترین بود و آبروی هیچ کس را نمی برد می دانی کارتو چیست ؟تهمت !افترا!دلم می خواهدتاابدبرسرت فریادبکشم ...اماافسوس ...آن موقعی که به اصطلاح خودت می اندیشیدی به خاطرخصوصیات ظاهری به طرفم آمده ای ...واین جسارت رادرخودندیدی که حرفهایت راهمان اول برزبان بیاوری و بعد از این راه وارد شدی ...اوه چقدردرشناختن توناتوان بودم ...چقدرهمیشه پدرهاومادرهاراست می گویند...چقدر دوستانم راست می گفتند ...چقدربیهوده می اندیشیدم که توواقعااصلاح گرجامعه ای یک استاد شعر و ادب !استاد ادب دانی  که آداب صحبت کردن را حتی نمی داند ؟...آیادلارام تورادوست نداشت ...آیادلارام دختربدی بود....توی چوب حراج به خودزن چطورنتوانستی دل دختری راکه ازته دل دوستت داشت ،رانشکنی ؟...چراآن موقع نتوانستی به خودت چوب حراج بزنی ...؟چرانتوانستی برای دل اوفداکاری کنی ؟...تویی که نمی توانی یک چهارچوب دورخودت را ازآتش هوس مهارکنی چگونه می توانی یک جامعه رااصلاح کنی ...حیف که ماایرانی ها فقط شعارمی دهیم ...توهم فقط شعاردادی واین مدت مراباحرفهای پرطمطراقی  که مطمئنم خودت هم نفهمیدی! به بازی گرفتی ...واگرنه کسی که اینقدربصراحت می خوانددوست داشتن ازعشق برتراست وخودرا دنباله روی بزرگی چون دکترمی دانست ،چطوراین گونه می تواندصلابت وغروردختری که این مدت هیچ حرکت نابجائی ازاوندیده به راحتی بشکند...حالامی فهمم این همه مدت برنامه ریزی توبرای چه بوده است ...یک مشت نامه سیاه برای روزهایی که سیاهشان کنی وبعدچون چماق برسرم بکوبی ولی انگارنمی دانستی  اندیشه های سیاه همیشه هم صاحبشان را به قصد سیاهشان نمی رسانند ... چقدرخام بودم افسوس واین خامی چه بهای احساسی سختی  پرداخت تا سختی و سنگینی گذرازتاریکی هاراتامرزیک پختگی تلخ طی کند...اشکالی نداردمگرچگونه فولادآبدیده می شودمگرزندگی کردن چقدرسخت است ...مگرعشق با همین یک شوک سخت می میرد؟وتمام می شود یعنی دوست داشتن و محبت ورزیدن این همه سخت است مگر دیگران را با نکویی شان ستودن این همه مشکل است چرا وقتی می توان محبت کرد و دوست داشت فقط به فکر روشن گری بودمگرمحبت بهترین روشن کننده قلب نیست ؟چرامحبت پاک و مهر خدایی راازمردم اطرافم دریغ کنم چرادیگران رادوست نداشته باشم ؟...چرامثل توسخت باشم وفکرکنم هردختری که ازکنارم گذشت تن فروشی بیش نیست و هرپسری که از کنارم گذشت هیز بی حیایی ست که در من نوعی فقط دنبال یک چیز می گردد؟...چه فرقی برای تومی کندکه هروقت دلت بخواهدچوب حراج به خودت می زنی تالذت خردشدن غروردیگران راببینی ....در راه روشنگری توهزاردربسته وجودداردتوچگونه می خواهی روشنگرباشی ...بگذارمن حتی یک شمع هم نباشم ...بگذارکرم شب تاب هم نباشم ...بگذارهیچ کس راروشن نکنم ...فقط سالم زندگی کنم ...تویی که خودرامذهبی می دانی حتی نمی دانی مسلمانان واقعی(..من نه...من بی ادعاترازآنم که خودرایک مسلمان واقعی بدانم )...کسانی هستندکه اطرافیان ازدست وزبانشان درامانند...من برایت متاسفم آقای عزیز...خیلی متاسف ...تومصداق آن کسی هستی که فکرمی کنی خیلی می دانی ولی تاابددرجهل غوطه خواهی خورد...