پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

انگارباد بهار برقلب دامون نیزاثرگذاشته بود...بیشتربه تاراتلفن می کرد و نامه هایش کمی ازحالت درس خارج شده بود... پشت تلفن بیشتر می خندید. تارا را بابت نکته سنجی و هوشش تحسین و برای بیشتردرس خواندن تشویق می کرد.... تاراجلوی آیینه می ایستاد و به چشمانش خیره می شد...به احساسی  که ورای آن همه سیاهی نشسته بود و از آن خبرداشت می اندیشید... نمی دانست چرادلش می خواست سه سال پیش بود و فقط دامون را شناخته بود...هرگزبامحبوب آشنا نمی شد،هرگز در تاکسی را آن همه محکم نکوبیده بود ... به مهر آوه گفت :فکر نمی کنی تمام بدنامیها.. لبه تیزلغزشهاکه دامون این همه به اش تاکید می کنه ...همه آن حرف وحدیثها...همه ازطرف محبوب آب می خوره ... مهر آوه گفت :حق با توئه متاسفانه طرف توآدم درست و حسابی نبوده تارا در دانشگاه هرروزیک چیزجدیدراجع به تو می شنوم تارا گریه اش گرفت با بغض پرسید :مثلا چی ؟مهرآوه غرید :حالا چه ادای فرشته ها رو در می آره مگه خودت هیچ وقت نشنیدی چه می دونم ؟تارابامحبوب بوده ؟ با هم مهمونی ها رفتن ؟ کجاها رفتن ؟کجا ها نرفتن ؟کاربه جائی کشیده اون  پسره که حتی حاضر نشدی جواب سلامش رو بدی این طرف او نطرف بعد از این که تو نمره درس داده هات عالی شد براحتی گفته من درخانه خودم  به تارادرس دادم  ...تارا آه کشید :به نظرت دامون هم شنیده ...خورشید موهایش را کنار پنجره شانه می کرد به جای مهرآوه گفت :صد درصد محیط به این کوچیکی ماها هم که همه گاو پیشونی سپیدخوشگل و خر ...دامون هم شنیده ...تارا حرفش را قطع کرد :پس با این حساب دیگه اعتنایی نمی کنه آخه مدتهاست حرفی نزده همیشه هیاهوی شغالان و سگ ها  هست شنونده بایدعاقل باشد....

می نشست وقبل ازدرس صبحگاه روی سجاده نماز صبح و به طلوع خورشید نگاه می کرد....ظهرصدای بلندسیاوش ،منصوریا لیلا و... درخانه طنین می انداخت...اودراتاق مشغول خواندن نمازبود...خورشیدباخنده می گفت :آفرین به این اراده ...بازم سرقول وقرارات هستی ببینم چرامایه خط درمیونیم وتوهمش می تونی بخوونی وترک نکنی ...چطورمی توونی باوسوسه های مختلف مقابله کنی ...تارالبخندمی زدومی گفت :نمی دونم یه حسه فقط! چی بگم مادر بزرگ یادم داد اول وقت نماز بخوونم پدر بزرگم می گفت این یه مسئولیته رو گردنت انجامش که بدی سبک می شی ...یه کاری نکن فکرکنم حضرت زهرام استغفرالله ...منم آدمم دیگه ...پرازوسوسه پرازشیطنت پرازراز،...واین جا مکث می کرد و در دل می گفت :دردلم رازهای وابستگی ودوست داشتن موج می زند ...وپرازوفاداری ام ...

مهرآوه  گفت :ببین من کاری ندارم به این کارامن فارسی زبون چرابایدعربی نمازبخوونم چراحتمابایداین جوری نمازبخونم ...تاراجواب می داد:ببین یه جوری می پرسی انگارمن بهت فتوای نمازدادم ...نیکی هم بی روسری وبامقیاس خودش نمازمی خوونه ....فرانک می پردوسط:ولی اگربهرطریقی کسی بفهمه رسوامی شه ...نه ؟می شه تحریف کننده ....

تاراجواب داد:ببین من نمی دونم من می گم نمازازسروظیفه نمازنیست و...وبایدهمون رو باعشق بخوونی ...یه جوری ارتباطت باخداباقی بمونه ،حالاکلمات مهم نیست ...اون مهمه که به قلبت جاری بشه ...مهرآوه گفت :توخودتوازلحاظ معنوی ارضامی کنی ...مثل محبوب که بادامون براش جایگزین کردی ؟نه ؟یادته تاوقتی دامونی نبودیادمحبوب اشکت رو جاری می کرد حالااه اه وپیف پیف شده ....اصلا آدماباجایگزینی بهترشکستاشونوتحمل می کنن .تو وقتی می بینی خدایی هست و یه گوشه به تو نگاه می کنه محکم تر می تونی بایستی چون می دونی تکیه گاه داری ولی قبول کن همیشه هم کارهاش عادلانه نیست تارا ترکید:بابا ولم کن من که مجتهد نیستم فرانک خندید :تو تو خونه مون نماز می خونی مرگ بر استبداد هم می گی پس تو مجتهد مایی ای بانو و به تمسخر خم شد و تعظیم کرد ...

تلفن زنگ زد و ستاره پریدو جواب دادپدرش بود...تاراخندیدمی دانست حالاستاره شهریه راسی هزارتومان بیشترمی گویدکه شلوارلی ومانتوبخرد...وموفق هم شد...خورشیدگفت منم می خوام این ترم این کاروکنم ...یعنی چی برای تابستون احتیاج به لباسهای جدیددارم ...مهرآوه که غنی بودومحتاج به این حرفهانبود...تاراگفت :من دلم نمی ادبه باباومامان معلمم سخت بگیرم .همین که این قدربرام زحمت می کشن خیلیه ...هنوزلباسام خوبن نه ؟.....دوستان باهم دم گرفتند:مرگ براستبداد..مرگ براستبداد....خورشیدگفت :تاراتوخیلی خوبی ...خوبیهات توکله من جانمی گیره وتاراگفت :بخدانه ....منم پرازبدیهام ...فقط می شناسمشون وسعی می کنم باهاشون مبارزه کنم ...فقط همین باور کن