از ورودی ِآپارتمان به سرعت گذشتم، طبق ِمعمول به جای نگاه کردن به روبرو به چپ نگاه میکردم که تابلوی بیمه پ را ببینم. دختری مقابل ِآسانسور ایستاده بود و چترش را مدام میبست و باز میکرد. وقتی به سرعت راه میروی جریان ِهوای پیرامونت نیز شتاب میگیرند. انرژی هوا و من که ناگهان ایستادم دختر ِجوان را ترساند. بعد ترس آرام آرام از نگاهش رخت بربست. به هم لبخند زدیم. دوباره با چترش مشغول شد. باز و بستهاش کرد و با عصبانیت به فنر ِدررفتهی چتر گفت: اَه از دست ِاین شمال.
واقعا شمال با چتر ِآن دختر جوان چه کرده است؟ چرا شمال دستش را مدام توی چتر ِمردم میکند و فنرشان را میکشد؟ اصلا شمال کی دست درآورده است؟ از همهی این حرفها گذشته چرا دختر فکر کرد من شمالی نیستم و اینقدر راحت دست ِشمال را پیش ِمن رو کرد؟ نگفت غیرتی میشوم و دست به دست ِشمال میدهم و باقی ِفنرهای چتر را میکشم؟
دختر به جنگ و دعوایش با شمال و چترش ادامه داد و من توی آینهی آسانسور ِخالی به زن ِشمالی ِدیوانه و تصورات ِشمالیاش لبخند زدم.