انگار روی وبلاگستان
خاک ِمرگ پاشیدهاند، درست است که هنوز وبلاگهایی هستند که هزاران بازدید در روز
دارند و مطالبشان شاد و خواندنیست اما آن دسته از وبلاگهایی که مثل ِمن مینوشتند
و یا از یک وبلاگر تبدیل شدند به نویسندهی کتابدار یا دیگر ننوشتند یا کم نوشتند
یا مثل ِمن بیشتر ِبازدیدهای ِشان را از دست دادند. وقتی یک وبلاگر
معمولی هستی کسی از تو انتظار ندارد خیلی خوب بنویسی یا مدام قطعهی ادبی و یا از
ادبیات بنویسی، یک آدم ِمعمولی هستی مثل ِهمهی آدمهای دور و برت، از زندگیات مینویسی
از رخدادهای روزمرهات، از برخوردهای شاد و غمگین با مردم ِدوروبرت از طنز ِزندگیات،
از همسرت، از فرزندت... و آدمهایی هستند که دلنوشتههایت را دوست دارند،
اما وقتی کار میکشد به بحث ِادبی که در آن هم البته متخصص و کامل نیستی نتیجه میشود
بازدیدهای کم و بیحوصلگی دوستان از خواندن ِوبلاگت، یاد ِدوران ِطوبی
طلایی میافتم که روزی صدو چند نفر با جدیت داستان ِدنبالهدار ِطوبی را دنبال میکردند
با من در مورد ِشخصیتهای داستان حرف میزدند از من در مورد ِآینده میپرسیدند با
شمس و با من زندگی میکردند و من اگر روزی ادامهی داستان را نمینوشتم عذاب ِوجدان
داشتم. حالا از من آن زن ِپرانرژی که با داشتن ِدردهای ناتمام لبخند از لبانش دور
نمیشد چه مانده؟ با وحشت به خودم نگاه
میکنم و از خودم میپرسم یعنی باید تسلیم شوم و بگویم اینها از علامتهای
کهنسالیست، حیف است، زود است هنوز یک هفتاد سالی مانده ( چه امیدوار؟!) بعد بین
ِحس ِدوگانهی پیرشدن و جوان ماندن مثل ِیک پاندول ِقناس میروم و میآیم. حال باید با این حس
چه کرد؟ باید جنگید؟ تسلیم شد. با طنز، دوش به دوش راه رفت و به کجخلقیهای
روزگار خندید؟ آدمهای مثل ِمن که
خوب بلدند شعار بدهند به شعاردادنشان ادامه میدهند. اما چه سود؟ باید درست
زندگی کردن ِشان را لای جرز ِدیوار گذاشت و بعد با پُتک آنقدر توی سر ِدیوار زد
تا دیوار ِخودساختهشان از هم بپاشد. همین شیوا چندبار توی این وبلاگ از این
شعارها داده؟ هزاربار... دروغ نمیگویم اگر آن داستانها را پنهان نمیکردم الان
بالای دو هزار پست داشتم که حداقل توی هزارتاش نالیدهام من همچین میکنم و پرچین
میکنم. ای داااد این پشهی
فسقلی که روی کیبرد بالا و پایین میپرد هم برای من اعصاب نگذاشته اگر قرار است
با انگشتان ِمن برقصد حداقل تکلیفش را با دماغ و پیشانی ِعبوسم روشن کند. هاه! همین الان رفت،
انگار فقط میخواست خودش را توی این کلمات ثبت کند. فکر میکنم باید
دوباره از روزمرههایم بیشتر بنویسم حداقل خودم را مرور میکنم. حداقل متوجه میشوم
چهقدر فرورفتم، چهقدر پس؟ چهقدر پیش؟ منظرهی بسیار زیبایی
مقابل ِاتاق ِکارم هست. به زودی عکسش را اینجا میگذارم، همین الان بعد از چند
رعد و برق ِخفیف باران ِمحشری با زاویهی نوددرجه شروع کرد به باریدن. توی لاهیجان باران
ِنوددرجه کم پیدا میشود. چون در کل باران ِلاهیجان دوست دارد تو را سراپا خیس به
خانه بفرستد تا بتوانی به خوبی معنی و مفهوم ِباران را درک کنی.
من هم انگار هدفم از این همه نوشتن، ثبت ِخودم در این کلمات است مثل ِهمین پشهی
کوچولوی ِساکت که وزوز هم بلد نیست.
سلام
بعد از بارش های پراکنده، این جا هم شروع کرده به باریدن .
واقعن همینطوره . خیلی به ندرت اتفاق می افته که بارون شمال عمودی بباره . برای همین هم وقتی می بینم کسی چتر برداشته خنده ام می گیره . اگه قرار فقط یه تیکه از سرمون خشک بمونه، مثل بعضی ها که کیسه پلاستیکی رو لبه هاشو رو تا می کنن و می کشن رو سرشون بهتر جواب می ده .
از کسادی و رکود وبلاگستان که هر چه بگوییم کم است .
موفق و سرزنده باشید :)
سلام همیشه دلم میخواست وقت بارون از این لباسهای سراپا نایلونی بپوشم یا ازین لباسهای ماهیگیری با چکمه های گالشی تحت هیچ شرایطی توش آب نمیره اما الان دیگه بارون میاد بی چتر بیرون میرم. آدمه دیگه تغییرمیکنه