پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه

....اردیبهشت رسیدونمایشگاه کتاب برگزارشد...دامون ازتارادعوت کردکه برای نمایشگاه باهم برنامه بگذارند...این اولین باری بودکه دامون ازتارادعوت می کردکه دریک هوای مشترک قدم بزنند.کتاب ببینندوکنارهم باشند...تاراباخوشحالی داشت به نمایشگاه کتاب فکرمی کردکه دامون ادامه داد:برادرم وخانمش رفتندمسافرت ...خارج ازکشور....می تونیم بریم خونه شون وچندتانوارباهم گوش کنیم ...نوارای دکتروچقدردلم میخواست باهم ازروبرومباحثه داشته باشیم ...می تونی تنهابیای ؟...ودوسه روزی بمونی ؟...تاراباحیرت پرسید:برای چه دوسه روز؟...احساس غریبی به تارادست داد...دامون ادامه داد:فکرنمی کنم به عنوان یک دوست ...مکثی کرد و بعد به تندی ادامه داد :بهم اجازه ندی توروببوسم ؟

**

...درذهن تاراتندبادی ازسوالهای بی پایان درگرفت ...درحالی که حس می کرد برلبهای دامون لبخندی موذی نقش بسته است به بهانه ای خداحافظی کردوبه سراغ آخرین نامه دامون رفت ...درقسمتی ازنامه نوشته شده بود:من آنقدرفداکارم که می توانم برای سازندگی یک شخص به خودم یابه زندگیم چوب حراج بزنم ...برفرض این که اگرکسی بخواهداوراببوسم اوراخواهم بوسید...اگرحتی این بوسه علیرغم میل  من باشدیابناباشداین بوسه سرآغازچیزی نباشد...یاحتی نقطه پایانی برهمه چیزباشد...یا حتی سرآغاز یک عمر تباهی باشد ...من می توانم چوب حراج بزنم باورکنید...برای کسی که به ارزانی خودرادراختیاردیگران قرارمی دهدچقدرتفاوت می کندکه بایک دوست تبادل احساس داشته باشند...

تارانامه رامچاله کردوغرید:کثافت ...درموردمن چه فکری کردی ...کثافت ...وقتی مانتویش را می پوشید دست هایش می لرزیدند یاد روزی افتاد که محبوب برای همیشه رفته  و او خودش را به خانه رسانده  و در تاریکی غروب بارانی صورتش را در خاک باغچه فشرده  و زار زده بود :مرا به خاک برگردان خدا مرا به اصلم برگردان خداوند بگذار صفر شوم و دوباره شروع کنم بگذار دانه شوم و دوباره برویم با خجالت سر بلند کرد و به ابرها نگاه کرد طوری که انگار خدا می بیندش لب ورچید :حالا دیگه چطوری تو چشمات نگاه کنم خدای نازنینم آخه چقدر اشتباه چقدر ؟خیابان زیر پایش تمام نمی شد انگار سایه هاو نورهای روی خیابان کش می آمدند لحظه ای ازهجوم افکارسیاهی که چون بادذهنش رادرگیرمی کردندنجات نمی یافت ...بهاردرکوچه های شهرروبه تابستانی گرم داشت ...تاراغمگین ودرخودفرورفته به نانوائی لواشی رسیدکه یک بار در خواب دیده بود دامون یک بسته گوشت خام روی میزی که نانوابرای سردکردن نان گذاشته بودگذاشته تا به اوبدهدواودرخواب فکرمی کندکه دامون برایش برکت می آورد...یادش آمداین خواب راموقعی دیده بوده که بادامون درارتباط نبود...آنقدر کنار پیچ کوه ماند تا شب همه جا را تیره و تار کرد نفس عمیقی کشید و گفت بر می گردم و خودم را در درس غرق می کنم ...به خانه برگشت وخودرابین کاغذهای کاهی و صدها  انتگرال حل نکرده غرق کرد.خورشید ،ستاره و فرانک و مهرآوه با حیرت نگاهش می کردند ...مهرآوه گفت :تارا دامون دوبار زنگ زد وقتی نبودی ...سرش را بلند کرد دور چشمانش حلقه سیاهی ظاهرشده بود :لطفا به اش بگین نیستم تا نامه ام به دستش برسه ستاره پرسید :می دی من هم بخونمش ...خورشید گفت :محکم بزن تو دهنش ...مهرآوه رفت سمتش و محکم در آغوشش کشید :می بینی خوشگل من همه شون بی شرفن و فقط فکر یه چیز این هم از مرگ بر استبداد اینم از این سبیل های سیاه خوب نامه ات رو نوشتی اشکال نداره ما هم بشنویم خودت برامون بخوونش باشه ؟ فرانک مشت هایش را به هوا برد و بی شعار دادن تکان داد .

تارا در حالی که احساس  خنده و گریه ای توامان به او هجوم می آورد برگه های کاهی را کنار زد و دو ورق نامه اش را که روی کاغذ سپید نوشته بود به دست گرفت :