پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه

-سلام تارا
-سلام دامون
وسکوت بینشان برقرارشد...نیمه شب بود...دامون پس ازتلاش بسیارشروع به صحبت کرد..صدایش آرام بودوکمی می لرزید:من بدم تارامن خیلی بدم می دونم خودم هم می دونم نمی دونستم ازکجاشروع کنم ...نمی دونستم چی بایدبگم ..من توزندگیم به خیلی هابدکردم ولی درموردتواین طورفکرنمی کردم ...همیشه فکرمی کردم برای تونجات دهنده ام چون فکرمی کردم توبخاطروضعیت متوسط مالی پدرومادرت کارهای خلاف می کنی ...می دونی گفتنش خیلی سخته ...واسه همین شروع کردم به مبارزه منفی برعلیه خودم باجوشش احساسی که درموردتوداشتم دلارام رونمی تونستم دوست داشته باشم ...منم آدم بودم ولی نمی تونستم هم دل به دختری ببندم که راجع بهش اونقدربدمی گفتن ...خانواده ام چی می گفتن ؟چطورمی تونستم توروبهشون معرفی کنم ...ولی بخدابه دین به مذهب به هرکی که دوست داری من قصدبدی نداشتم فقط می خواستم تورومحک بزنم ...می خواستم ببینم چقدرحرفهای دیگران درموردتودرسته ...که می گن راحته ...احساسیه ...راحت مهمونی میره ...راحت میره واسه درس خووندن ...نمی خوای جوابی بهم بدی فقط گوش می کنی نه پس بگذارمن سکوتوبشکنم سکوتی که شایدبیشترازهمه به ضررخودم تموم شد...توراست می گی من نمی تونم چیزی رودوروبرخودم اصلاح کنم ...نمی تونم یه رابطه خوب اجتماعی روحفظ کنم چه می دونم بادلارام ...حمیرایاتو...تارا...دامون آه عمیقی کشیدوساکت شد.صدای آرام نواراشعارسیدعلی صالحی که دامون به تاراهدیه کرده بودبگوش رسید...دیرآمدی ری را...بادآمدوهمه نامه ها راباخودبرد...حال همه ماخوبست اماتوباورنکن ...دامون ادامه داد:دیراومدم تارانه ؟...چرابمن جواب نمی دی ...تاراگلویش راصاف کردودرحالی که درتاریکی اتاق پرده راکنارمی زدبه اولین سوسوی ستاره ای که ازپنجره دیدلبخندزد...یک نوع آرامش خیال وجودش را فراگرفته بوداما تا می رفت به آرامشش دل بدهد فکرمی کردقبلا تیری به قلبش رفته که آلوده به زهربوده و لحظه به لحظه قلب اورامی شکافد ومیلی مترمیلی مترپیش می رود...مثل تیری که اگربیرون بکشی اش مجروح می میردواگربگذاری بماند،زنده می ماند اماباید درد بکشد ...دوباره صدای دامون به گوش رسید:نمی دونی بانامه ات بامن چه کردی ...نمی دونی ...تاراگفت :من واقعا نی فهمم تو چرا این همه ناراحتی؟ توآدمی بودی که ازحرفهات برنمی گشتی نگذارآخرین نظری که راجع به شخصیتت هم دارم پیشم خردبشه ...چرامثل آدمای بدبخت حرف می زنی ...پس موقعی که اومدی طرفم بعدازسه سال بااین ایده اومده بودی  که من تن فروش وفاسدم ...مگه نه ...یاحداقل دخترعیاشی هستم که اومده بودی آب توبه سرم بریزی وبه راهم بیاری نه ؟
-نه کاملاتارا...
-این عین حرفای توبود...شایددچارضعف حافظه شدی که چیزی یادت نمی مونه می خوای کلمه به کلمه حرفهای همین امشبوبرات تکرارکنم ؟
-نه ...حق باتوئه...

-امشب سربدی داری بهترنیست دوباره زنگ بزنم ...

-دوباره ای وجودنداره ...صدای مصمم تارادامون راساکت کردلحظه ای بعد گفت :پس این آخرین تصمیم توئه ...ببین تارامن سعی کردم اون طوری که تومیخوای باشم باورکن ...دیروزتنهارفتم نمایشگاه کتاب ودلارامودیدم بایک دنیامحبت رفتم جلوباهاش سلام واحوالپرسی کردم اون هم خوشحال شد.باورت نمی شه دیگه به جمع ونسل فکرنمی کنم به یه نفرفکرمی کنم توحق داری بایدفقط یه نفروروشن کردبایدخودت شمع بشی ویه چهارطرف روشن کنی ولی من اونم نیستم من قبلاهم این کاروبایه دختردیگه به اسم حمیراکرده بودم .همسایه مون بودخیلی منودوست داشت ولی شخصیتش ارضام نمی کرد...یادمه تاکی واکی خریده بودیم تا پول تلفن خونه هامون زیادنشه وشبا با هم حرف می زدیم ...درموردهمین مسائل خیلی حرف می زدیم، وقتی اون شهرستان قبول شدورفت منم فراموشش کردم خیلی راحت بهش گفتم هرکدوممون بایدبریم دنبال رسالتمون توتوی شهرستان روشنگری کن من اینجا...اشک ته نگاهشوهیچ وقت فراموش نکردم ...تارابابدجنسی خندید...دامون ادامه داد:حق داری بخندی من بیشترازاون که آدم درست وحسابی باشم مضحک وخنده دارم ...تاراگفت :یه مردپرادای روشنفکری  بادماغی بی نهایت روبه بالا،دامون خندید:خوشحالم شوخ طبعیت گل کرده ...شایداین یه لطف جدیدرو بتونه شامل حالم کنه ...تاراگفت :ببین دامون من ازتووتهمتات می گذرم به یه شرط که دلاراموبدست بیاری ...باعشق واقعی و دوستش داشته باشی ...دامون گفت :من دوستش ندارم ...بهش عشق واقعی ندارم به دیدنش نمی لرزم به دیدنش مشتاق نیستم به ...لحظه ای سکوت بینشان برقرارشدودامون ادامه داد:چراداری فداکاری می کنی ؟ چرانمی گی توی دلت چی می گذره؟ ...تارامسلط ومغرور پرسید:چی می گذره ؟.مطمئن باش توزندگیت به دختری رک تروصریح ترازمن برخوردنمی کنی ...هرچی بودگفتم شایدم توحق داری ونمی تونی باکسی که دوست نداری سرکنی ...امیدوارم خوشبخت بشی ...امیدوارم همیشه بهت خوش بگذره ودرامرروشنگریت حداقل به روشنی برسی ...دامون سریع گفت :تودوست خیلی خوبی بودی ولی من قدرت رو ندونستم ...کاش می تونستی ازبعضی حرفابگذری ...

-بعضی حرفامثل باروت می مونه دیوارهاروخراب می کنه ودیگه نمی شه ساختش

-دیواررومی شه ازنوساخت ...باورکن حتی می شه بهتر از قبل ساخت

-من دلم نمی خوادخودموگول بزنم ببینم بربادرفته رو خوندی حتما دیگه ؟نمی خوام یه گلدون هزارتیکه رو با چسب به هم بچسبونم و بعد خودم رو گول بزنم و بگم این همون گلدونیه که یه روزی داشتمش ...می خوام تنهاباشم ...می خوام خودم تنهایی به خیلی چیزابرسم ...نمی خوام توباشی باچراغ پت پتت وهی به قلبم زخم بزنی ...چه می دونم توفاسدبودی و من نجاتت دادم ؟ واقعاتوچطوربه خودت اجازه دادی درموردمن این طورفکرکنی ...اگه یه پسری بودی که توی کوچه وخیابون ول می گشتی و همه فکر و ذکرت خواهر مادر مردم بود می گفتم باشه چه کنه ؟ذاتش اینه ...ظاهرمودیده و این چیزها در ذهن یه فرد عام نمی گنجه ...ولی تومنومی شناختی ...تارا آه کشید و بی صدا اشکهایی که از گوشه چشمش ریخته بود پاک کرد .

-منوببخش صدبارگفتم حاضرم هزار بار دیگر جریمه بنویسم بگم منو ببخش معذرت می خوام بازهم می گم...بگذارماهی یه باربهت زنگ بزنم ...

-نه

بگذارماهی یه نامه بنویسم ...جوابمونده !جدی میگم ....

-نه ....

-باشه ...دیگه چاره ای نیست ..تارامنوببخش حلالم کن ..من به توهم بدکردم ولی واقعانمی خواستم ...

-می دونم ....

-می بخشی ....

-نمی دونم ....

-خداحافظ ...

-خداحافظ...