آفتاب داغ ِداغ بود. جاده مار شده بود و از بین ِکوههای مرموز ِاشکور آرام میخزید، انگار که جان ِرفتنش را زنی، مادری، دختری آدمی، چیزی بند کرده باشد به سنگ، انگار که راه ِپرپیچ و خم اژدرمار است که میخواهد سر بساید به سوارخ ِکوه، به سنگریزان ِچشمه، به آب ِتشنه به خون ِعشق... توی سربالایی ماشین خاموش کرد. به هم نگاه کردیم. به زور ِترمزدستی نگهش داشت. پیاده شدم. آفتاب بود و آفتاب. ماشینها میگذشتند، میایستادند. یکییکی. گاهی با هم، راننده سر میگذاشت روی پنجره: هاه، جوش بیارده؟ صفره که؟ دیگری عرق از پیشانی میزدود: استارت بزن تسمه تایمه... لهجهها آشنا، آشنا، آشنا... انگار که روح ِهفت برادر دمیده به کوه، دمیده به جان ِعرقکردهی آدمهای این حوالی. سید پیاده شد: خواخور تو دور بمان.
زیر آفتاب دنبال ِسنگ گشتم. سنگ ِسر، سنگ ِتنه، سنگ ِدامن، سنگ ِپای خوابیده... سنگهایی که روح ِخوابیده را سنگسار کردهاند. سنگ ِمرمرها را به یاد ِکودکی به هم زدم، جرقه زد، سنگ را بو کردم. بوی گوگرد میآمیزد با کلمات ِیوسف علیخانی که توی فکرم پرواز میکنند...
ادامه مطلب ...