پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

سال ِدرخت

سال ِدرخت

 




درخت به عنوان نماد ِزندگی، باروری، خرد ودانش است و جاودانگی، میرایی و دوباره زنده شدنَ‌ش الهام‌بخش ِبسیاری از آثار ِهنری‌ست. رُمان ِ"سال ِدرخت" نوشته‌ی "ضحی کاظمی" با نامی که نویسنده برایش انتخاب کرده و نموداری که از شجره‌نامه‌ی خانوادگی ِقهرمانانش در ابتدای آن گذاشته است تداعی‌کننده‌ی جاودانگی‌ست. نویسنده با نگاه به این‌که اعتقاد به آگاهی ِمردگان در زمره‌ی عقاید ِرایج بین ِمردم ِدنیاست،  برای روایت ِداستانش از یک مرده‌ی همه‌چیزدان استفاده کرده است. مرده‌ای که گاه به درونی‌ترین زوایای فکری ِمخاطبانش و افرادی که روایتِ‌شان می‌کند می‌رود و حتی گاه خود را دلیل ِخواب‌های آشفته و کابوس‌های ِشان می‌داند. مخاطبان ِپیمان، راوی ِمرده‌‌ی داستان، برادر و خواهرش هستند آخرین بازماندگان ِدرخت. درختی که دیگر قرار نیست سبز بماند و جاودان شود. کتاب هشت فصل دارد و درهرفصل درخت یا درختانی خاص به نوعی پرچم‌دار داستان و یکی از عناصر ِثابت متن هستند. فرقی نمی‌کند درخت ِخرمالوی حیاط قطع ‌شود یا نه. درختی که در حیاط ِبازماندگان ِخاندان ،آخرین نماد ِزندگی و حیات بوده است. فصلی که قرار است آخرین قرارگاه ِامن یک ذهن ِمعیوب و یک ذهن ِخلاق باشد، برای همیشه از بیخ و بُن کنده می‌شود و این پایان، یک سرآغاز است و یک بهانه برای راوی که خواننده را با اتفاقات ِچند نسل آشنا کند. فصل به فصل با روایت ِپیمان و سایه‌ها‌ی درختان پیش می‌رویم؛ درخت ِتوت ِحیاط، مکانی می‌شود برای روح‌پروری و الهام‌بخش ِاشعار ِعاشقانه‌ی شاپور در وصف ِمعشوقه‌اش مهین دختر ِملاحسن. "در نمادشناسی سنتی، توت به علت داشتن رنگ‌های سه گانه در سه مرحله رسیدن آن سفید، قرمز، سیاه  سه مرحله راز آِشنایی و سه مرحله زندگی انسان است. توت درخت حیات است؛ مظهرجدیت و برای مقابله با قوای تیرگی نیروهای جادویی دارد." اما چرا درخت ِتوت ِحیاط ِشاپور چنین نبوده و نشده است و اگر جادویی دارد تنها این جادو برای از بنیان کندن ِریشه‌های خشک ِخانواده است؟ درخت ِکاج که  نمادی از راستی، قدرت، سکوت و طول عمراست می‌رسد به فوت ِرضا و مصطفی، می‌رسد به مرگ، با این تفاوت که زایشی را در انتها و مرگ درغربت را به دنبال دارد. زایشی که هم‌زمان است با مرگ ِمتینه مادر ِطوبی. درخت ِبید ِمجنون و درخت ِسیب، همان حکایت ِدلدادگی ِهمیشگی، سیدهاشم( شاگرد ِملاحسن) و عشق ِاو،مهین، حکایت ِمرگ ِبرادران ِمهین یا همان فرزندان ِ ذکور ِملاحسن، بید، درختِ افسون‌شده‌ی ایزدبانوی ماه، نشان ِسوگواری، عشق ِبدون شادی و مرگ است. عشقی که هربارسیدهاشم برای ابرازش تلاش می‌کند به انجام نمی‌رسد و در قلب ِعشاق تدفین می‌شود. زیر ِدرخت ِسیبی که محل ِتبادل ِنامه بوده درختی که نمادِ عشق و توافق، الوهیت و معرفت است صلحی بین ِدو قلب ِبی‌قرار بنا می‌گذارد. صلحی که می‌رسد به فرار از مرگ، مرگ‌هایی که مدام به دنبال ِقهرمانان ِداستان روانند. درخت ِانجیر که باید باروری، صلح و کامیابی را خاطرنشان کند پرچمدارِ تلخ‌ترین و غم‌انگیزترین فصل ِکتاب است، راوی این‌جا به شرح ِعشق و دلدادگی ِ طوبا، حمید، جمال و پوران می‌پردازد. این فصل روایتی‌ست مبتنی بر شرح ِعشق‌های یک‌سویه و سوءتفاهم‌های ناتمام. آن‌قدر که آخرین ذره‌های امید ِپوران در تلاش برای سوزاندن ِنفرین‌نامه‌ی جمال، به مرگِ سوزناک ِزیبایی  و جوانی‌اش با آتش می‌رسد، می‎سوزد و می‌سوزاند. پس از آن نومیدی می‌آید و باز هم مرگ به دنبال دارد مرگِ خودخواسته‌ای که همزمان با آن نطفه‌ی نوزاد ِ آتش در بطن ِراضیه خواهر ِنامزد ِپوران نهاده می‌شود از پدری که نمایان نیست و البته به ظن و گمان ِخواننده می‌تواند از جنیان باشد. درخت ِافرا درختی‌ست که پدرومادر ِراوی بر مزارش کاشته‌اند درختی که خشک شده و شاید تاکید ِنویسنده بر خشک شدن ِدرخت، نشان از خاندانی‌ست که مرگ‌ها و مرض‌هایی مشابه را دوش به دوش به ارث برده‌اند، این فصل، فصل ِمرگ ِپدر، مادر، شرح ِآشنایی پریسا با نوزاد ِآتش که حالا مردی میانسال با چشم‌هایی‌ست که آتش در نگاه دارد، همان‌گونه که مادربا اوآشنا شده بود وهمان کلماتی را شنیده بود که پریسا شنید. مردی که با یک اشاره قدرت ِتکلم را می‌گیرد و با یک نگاه آینده را پیش‌بینی می‌کند. آینده‌ای موهوم، ترسناک و بسیار درست،  مرگ ِشاپور پدرعلی نیز، شبیه بود به مرگ ِنادر، پدرش. درخت ِسپیدار مخصوص ِپویاست، پویا که از زیبایی‌شناسی تنها موسیقی و تا حدی زن را می‌شناسد، ناخواسته به اجتماع ِدیگری رانده می‎شود، اجتماعی که می‌دانیم دیگر از آن گریزی ندارد، دراین فصل، تصویری ازبرخورد ِتصادفی جمال و پویا و درگیری پویا برای نجات ِجمال که در نهایت منجربه مرگ ِهمزمان آن دو می‌شود داریم، دو شخصی که به هم مربوطند دردهای مشترک و ریشه‌های سوخته‌ی مشترک دارند به هم می‌رسند و خیلی تصادفی از دنیا می‌روند. در صفحات ِانتهایی فصل ِهفتم پویا افراد ِنفرین‌شده‌ی فامیل ِنگون‌بخت را با شرح ِخلاصه‌ی مرگ ِشان دور ِهم در اتاق ِسی‌سی‍‌‌‌‌یو جمع می‌کند و مرگ‌ها و بیماری‌ها، طلسم‌ها و نفرین‌ها را مرور می‌کند. تنها یک تکه از این پازل حل‌نشده می‌ماند. نوزاد ِآتش که توسط ِسیدهاشم شاگرد ِملاحسن در روستای آبخوشان بزرگ شده است. نوزادی که آتش ِچشم ِاو، او و پوران را سوزانده است. پریسا باقی‌مانده‌ی زندگی‌اش را به شهمیرزاد می‌برد، به نزد ِآذربانو هووی مادربزرگش، کسی که معتقد است به طلسمی که خانواده‌ی خانی  سال‌هاست به آن گرفتارند. پریسا که خود تا حدودی صاحب ِقدرت‌های ماورایی و به نوعی سالک ا‎ست با تمرکز و با یافتن ِ طلسم ِمدفون شده زیر ِدرخت ِگردوی چندین و چندساله‌ی باغ، نوشدارویی می‌شود بعد از مرگ ِسهراب، بعد از مرگ ِسیزده اولاد ِذکور، سیزده مرد با یک بازمانده‌ی مذکر ِمعیوب ( کسی که هیچ امیدی به او نیست)... تنها نکته‌ی لاینحل ِماجرا جانماز ِبنفش ِمادربزرگ است، جانمازی که شفای مرد آتشین‌چشم در آستری ِآن دوخته شده است. یک تکان، یک اشتباه، یک صحنه‌ی مدرن برای ثبت ِیک تصویر، شفای یک نسل را به آب می‌دهد.  قدما برای باطل کردن  ِسحر و جادو ، دعا و طلسم آن را به آب می‌دادند. حال آیا این دعای شفا با آب رفته است؟ اگر آتش ِچشمان ِمرد، یک طلسم است، آیا طلسم ِچشمان ِمرد با به آب رفتن ِطلسم ازبین می‌رود؟ آیا چند دقیقه در آب بودن ِکیف ِچرمی که حاوی ِطلسم ِفلزی‌ست برای باطل کردن ِسِحرِآن کافی‌ست؟

اگرچه نویسنده از صحنه‌هایی که خلق کرده زود گذشته و بر دیالوگ تکیه ندارد، اما با وجود تیپ‌های بسیار زیادی که در کتاب وجود دارند در شخصیت‌پردازی ِپویا و پریسا موفق بوده است.  او با انتخاب ِفرمی پیچیده برای تعریف ِقصه‌اش، خواننده را تا انتهای این داستان تلخ و طلسم‌شده نگه می‌دارد و تصمیم‌گیری برای نجات یافتن ِیا نیافتن ِمجید از شعله‌های آتش ِچشم‌اش را به عهده‌ی خواننده می‌گذارد. خانواده‌ی خانی ِپرشکوه و و پورسالاری بزرگ جامعه‎ای بیمار و نفرین‌شده را به تصویر می‌کشانند. جامعه‌ای که در آن خرافات، طلسم‌ها، نفرین‌نامه‌ها، اجنه و جادو سرنوشت می‌نویسند یا سرنوشت را تغییر می‌دهند. اگرچه به تدریج بافت‌ ِاعتقادی ِسنتی ِیک جامعه پس ازمدتی با حرکت‌های بسیار کُند و بدون ِنیاز به هیچ برانگیزاننده و محرک و با بالاتر رفتن ِدانش ِعام تغییر خواهد یافت اما برای پاک شدن ِاذهان ِمردمانی که سال‌هاست با اعتقاد به خرافات بزرگ شده‌اند زمان ِزیادی لازم است. شجره‌نامه‌ی جامعه‌ی کوچک ِخلق‌شده به دست ِضحی کاظمی در یک نقطه بسته می‌شود. جامعه‌ای بدون ِامید به آینده، بدون ِامید به رهایی از گره‌ها، نفرین‌ها و خرافاتی که در جان و تن ِمردمانش تنیده شده است. هیچ شفایی، هیچ باطل‌کننده‌ی سِحر و جادویی وجود ندارد. ما درانتهای داستان می‌دانیم پریسا هرگز به آرامش نخواهد رسید چون به جای رفتن به آبخوشان مهاجرت می‌کند. ما در انتهای داستان می‌دانیم شفایی درانتظار نیست زیرا شفای دوخته‌شده در سجاده‌ی مخمل ِبنفش‌رنگ با آب رفته است. پس نه رنگی مانده، نه امیدی و نه نجات‌دهنده‌ای... تنها طلسم ِقدیمی مسی در کیف ِچرمی مانده که پریسا آن را با خود می‌بَرَد تا همواره میراث ِشوم ِخاندانش را به دوش بکشد. درانتها خواننده می‌تواند دل خوش کند که آن آب ِروان طلسم را باطل کرده است اما این طلسم برای که و برای چه باطل شده است برای پریسا که رویای مادر شدن بدون ِازدواج دارد و خواننده می‌داند که به این آرزو نمی‌رسد یا پویا که سرنوشت ِمحتومش از پیش تعیین شده است.

این کتاب 151 صفحه دارد و در سال 1393توسط نشر نگاه منتشر شده است.