پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

کتاب‌کِشی

آفتاب داغ ِداغ بود. جاده مار شده بود و از بین ِکوه‌های مرموز ِاشکور آرام می‌خزید، انگار که جان ِرفتنش را زنی، مادری، دختری آدمی، چیزی بند کرده باشد به سنگ، انگار که راه ِپرپیچ و خم اژدرمار است که می‌خواهد سر بساید به سوارخ ِکوه، به سنگ‌ریزان ِچشمه، به آب ِتشنه‌ به خون ِعشق... توی سربالایی ماشین خاموش کرد. به هم نگاه کردیم. به زور ِترمزدستی نگه‌ش داشت. پیاده شدم. آفتاب بود و آفتاب. ماشین‌ها می‌گذشتند، می‌ایستادند. یکی‌یکی. گاهی با هم، راننده سر می‌گذاشت روی پنجره: هاه، جوش بیارده؟ صفره که؟ دیگری عرق از پیشانی می‌زدود: استارت بزن تسمه تایمه... لهجه‌ها آشنا، آشنا، آشنا... انگار که روح ِهفت برادر دمیده به کوه، دمیده به جان ِعرق‌کرده‌ی آدم‌های این حوالی. سید پیاده شد: خواخور تو دور بمان.

زیر آفتاب دنبال ِسنگ گشتم. سنگ ِسر، سنگ ِتنه، سنگ ِدامن، سنگ ِپای خوابیده... سنگ‌هایی که روح ِخوابیده را سنگ‌سار کرده‌اند. سنگ ِمرمرها را به یاد ِکودکی به هم زدم، جرقه زد، سنگ را بو کردم. بوی گوگرد می‌آمیزد با کلمات ِیوسف علیخانی که توی فکرم پرواز می‌کنند...

  

شفیع گفت: جیرتر مکانیک خبربکنم. به هم نگاه کردیم. چشم چشم می‌کردم خوابیده و عجب‌ناز را ببینم. نبودند. فصل ِیکِ بیوه‌کُشی تمام شده بود. کتاب روی صندلی ِعقب دل‌دل می‌کرد که با باد ِبعدی دامنه از پنجره‌ی نیمه‌باز پربگیرد. من دل‌دل می‌کردم بگیرمش و زیر ِسایه‌ای که نبود بخوانمش.

مکانیک آمد: تسمه تایمه، جوش بیارده، نی! شایدم واشارسرسلیندره عاموجان...

ساعت می‌گذشت، بادی می‌‌آمد و لحظه‌ای داغی آفتاب را مرهم می‌گذاشت، کسی از دورتروانت ِامدادخودرو فرستاد. تا بدوم که به او و ماشین برسم ماشین زنجیرشده و آویزان رفته و کتاب را برده بود. کتاب را برده بود. کتاب را... خوابیده خانم، عجب‌ناز و هفت‌برادران رفته بودند... نشد برسیم به بالاها، جایی که قله‌های "گیری، تومول و کیت سر می‌گذارند به همسایگی ِمیلک...

تمام ِراه فکر کردم پس شش برادر ِدیگر چه؟ چه بر سر ِخوابیده می‌آید. ایستاده خانم... شب خسته و کوفته رسید. پسر پرسید: بابا ماشین چی شد؟ گفت: تعمیرگاهه! من پرسیدم: بیوه‌کُشی کو؟ کتابم؟ گفت: ندیدم توی ماشین نبود.

فکر کردم کدام مکانیک؟ کدام شاگرد ِمکانیک! کدام یک از هفت برادر ِسر ِراه، کدام مسافر ِجاده‌های کوهستان، کدام ِشان بیوه‌کُشی را برداشته، چه کسی توی آن دامنه‌ها که ماشین تلوتلوخوران آویزان ِوانت  بوده دست انداخته و بیوه‌کُشی را برداشته، کتاب‌دزد عزیز است می‌دانستی، باید مالت را محکم می‌چسبیدی که باد نبردش...

فرداشب از در که وارد شد، تُند پرسیدم: پیداش نکردی! گفت: نه نبود!

گفتم: ازمکانیک بپرس دیگه! خندید و گفت: باشه دیگه!

سه روز ِبعد کتاب به دست آمد خانه...

کتاب توی کوه‌ها گشته بود و آمده بود به خانه‌اش...

اما بیا بعدتر مفصل راجع به آن دل ِگپ بزنیم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.