پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

بازی روزگار

توی این وبلاگ و یا پاورقی، نوشتن شبیه ِحرف زدن دور ِهمی با چند دوستی‌ست که گاهی به آدم سر می‌زنند. هر چه باشد از دنیای شلوغ ِفیس‌بوک بهتر است که حوصله‌اش را ندارم و هر دفعه بازش می‌کنم پنجاه تا درخواست ِدوستی دارم که نصف ِشان عراقی‌اند و من را یاد ِهشت سال دفاع ِمقدس می‌اندازند و هر چه سعی می‌کنم متمدنانه برخورد کنم و به بشریت فکر کنم فکر ِآن همه جوان که مردند به خاطر ِ... و صدام حسین ِکافر، نمی‌گذارد هیولای درون را ساکت کنم. در ضمن با یک ژست ِخیلی خفن هم گاه در جواب ِپیام‌های‌شان می‌نویسم بله همه انسانیم و خوب است مرزی بین ِکشورهای ِمان نداشته باشیم. می‌دانی هر چه بیش‌تر که می‌گذرد آن شیوای هیولایی که درونم بود و من سال‌ها خوابانده بودمش بیدارو بیدارتر می‌شود و همه‌ی خاطرات ِمزخرف و مسخره‌اش را هی سبک و سنگین می‌کند...

آها! بگذریم، من امشب آمدم برای یک مخاطب ِخاص یک مطلب بنویسم. یک مخاطب ِخاص که صد سال ِپیش با کفش‌هایی که کَفَش با میخ‌های "فولادی" مسلح شده بود  روی اعصابم، روی روحم، روی روانم، روی زندگی‌ام، روی جوانی‌ام راه رفته بود، راه رفته بود، راه رفته بود آن هم به ناحق، به ناحق، به ناحق و من دستم از همه‌ی دنیا کوتاه بود و من نمی‌دانستم در مقابل ِستم ِناحق ِیک مسندنشین چه باید کنم و نمی‌دانستم چگونه فریادهایم را بر سر آمریکا سر بدهم که نه به سیخ بربخورد نه به کباب... بعد، بعد از سال‌ها روزگار ِشیطان ِپدرسوخته دوباره ما را مقابل ِهم قرار بدهد و او بدود جلو و دست‌های همسرم را بفشارد محکم، دردناک و دوستانه همان‌طور که صد سال ِپیش قلبش را، قلبم را، قلب ِمان را با خنجری تیز پاره پاره کرده بود... ای بابا! عجب هیولای غرغرویی...

بعد مخاطب ِخاص که حالا به جای کفش‌هایی با میخ فولادی، برندپوش شده و به جای تی‌رُز با دیویدوف متبرک شده می‌خندد و می‌گوید: زمونه عوض شده دوستان، روزگاره دیگه... ن دیگه اونی نیستم که شما می‌شناختید...

بلی... روزگار است دیگر بازی می‌دهد، گاهی اوقات آدم نمی‌تواند جلوی بازی خوردنش را بگیرد، بازی می‌خورد...

هیولاااا، بگذر... بگذر

باید به ذهنم نظم بدهم پر شده از شلوغی و مسابقه‌ی رالی ِفکرهای ریز و درشت و معمولا متفاوت، مثل ِذهن ِبیشتر بهمنی‌ها... پاییز فصلِ خوبی‌ست برای نظم دادن به ذهن، به یاد ِگذشته‌ها که تابستان ِپر از تنبلی، رخوت، بی‌خوابی‌های شبانه به خاطر ِکتاب‌ها، به خاطر ِخواندن‌ها و نوشتن‌های مدام تمام می‌شد و پاییز با تمام ِدرس‌هایش با تمام ِوجود، محکم می‌خورد توی فرق ِسر ِآدم.

پس با تمام ِوجود با بازی ِروزگارهمراه می‌شوم و برای روزهای پیش ِرو برنامه‌ریزی می‌کنم. از آن‌جایی که روزگار یک جورهایی با بلاگفا هم‌بازی‌ست و هر روز یک بازی جدید می‌سازد در پاورقی هم پست می‌گذارم. مثلا این‌جوری دیگر زرنگ‌تر شده‌ام و کم‌تر بازی می‌خورم.

مثلا...