ماشین به سرعت از جادهی کناره میگذشت، از شهسوار به سمت لاهیجان، آسمان وصل شده بود به زمین، به افق خاکستری آبی ِدریا، دریا آرام بود وموجهای ریز، پنهان و پیدا رویش نقش میزد. من صورتم را نگهداشته بودم سمت ِ شیشه، خیره بودم به دریا، به نگاهش که مرا به خود میخواند، روحم اما کودکی بود با دستهای آویزان به شیشهی نیمهباز،
، و چشمها شوخ و شنگ خیره به دریایی که میخواست درآغوشت بگیرد، کودکی که موهایش پسرانه کوتاه بود، لاغرترین و ضعیفترین دختر ِفامیل بود و اشکش دم مشکش بود، اما تند میدوید تندتر از باد و هیچوقت هیچکس نبود که قبل از او به خط ِپایان ِمسابقه برسد.
به دریا نگاه میکنم از خودم شکایت میکنم: چرا به کنار دریا نرفتی؟ چرا به ساحل نرفتی؟ روی سنگها ننشستی؟ دفتر ِشعر ِقدیمی و دفتر ِداستانهای خط خطیت را نبردی؟ نقش دریا را روی کاغذ نکشیدی؟ چرا با شعر، شن، موج، کلمه و ساحل خلوت نکردی؟ چرا خیره نشدی به پرواز ِمرغان ِ دریایی ِمهاجر که هرغروب برموج بوسه میزدند و پرمیکشیدند به سوی آسمانهای دور، در دستههای منظم هفتی شکل؟... چرا سینه را پر نکردی از شمیم ِ دریا، از بوی خاکهای ساحلی، با چشمهای بسته به باد لبخند نزدی، نگذاشتی باد ِ سرد ِ شهریوری از سمت ِ کوه گونههای گرمت را خنک کند، پلکهای خستهات را مرهم بگذارد، چرا؟
روحم هنوزآویزان مانده بود به شیشهی پنجرهی ماشین، آرام کشیدمش به درون، به قلب، در آینه به خودم نگاه کردم، به چهرهای کودکانه که حالا یک زن است، یک مادر است و ریشهی بیشتر موهایش سپید ِ سپید است، از ریشه، از کودکی، از درون دریا از من دورشد، روح کودکانه اما آرام نگرفت و زن دم گرفت: ناهار، شام، مانتوی اتو نشده، خانهی نامرتب، داستانهای ناتمام، درسهای پسرک، کتابهای خوانده نشده، مقالههای نوشته نشده، معرفی کتابهای خوانده و نوشته نشده، کارهای اداره، کامپیوترها، پرینترها، روابط متقابل انسانی در برخورد با نیروهای جدید و همکاران ِ قدیم، مشکل ِ مکان و زیادی اسباب و وسایل، ذهن ِ شلوغ، مهر ِ نزدیک، برنامهی ترک ِ اعتیاد ِ به تلویزیون، دردهای استخوانی، برنامهی کاری ِ خانواده، برنامهی سرگرمی ِ خانواده، بیورزشی، عدم تحرک و ... و ... و ... آینه را میبندم، کودک ِروحم را از شیشه آویزان میکنم که تا دریا دید دارد دریا را دید بزند...