پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

ذره‌ی محو ِمانند ِغبار

 

از بین ِلحظاتی که می‌گذرد، گذشته و خواهد آمد شب‌هایی بودند، هستند، شاید هم دوباره بیایند، که بی‌خوابی مستقیم می‌آید و می‌نشیند روی مخ ِآدم، بعد شب سیاه می‌شود و هر چه‌قدر پنجره را باز کنی و خیره بشوی به ستاره‌های پیدا و ناپیدا، مهتابی که هست، مهتابی که نیست، ابرهایی که می‌خواهند ببارند، اما نمی‌توانند تک پرنده‌ی ترسیده‌ی از لانه جامانده‌ای که از شب می‌گذرد، نگاه کنی! نور نمی‌آید که نمی‌آید. بعد صدای اخبار ِبه توافق رسیدن‌های این‌روزها از رسانه‌ها، رژه رفتن ِتیتر اخبار ِسایت‌ها، روزنامه‌ها، وبلاگ‌ها.. آخرین داستان ِعاشقانه‌ای که شروع کرده‌ای به نوشتنش... شروع می‌کنند به بازی توی فکرت...

  

دست‎های دراز و انگشت‌های باریک را می‌کشانی وسط ِگردباد ِکلمات. داستان را بیرون می‌کشی. آقای ظریف، آقای کری، خانم موگرینی و هیئت مذاکره‌کننده‌ی 1+5، وزرا، نمایندگان و کل ِدنیای بزرگ و کوچک چیزی را از دست نخواهند داد اگر تو به آن‌ها فکر نکنی، توی کوچک، تویی که برای دنیا مثل ِیک ذره‌ی محو ِمانند ِغباری...

اما اگر داستان را رها کنی، داستان تو را رها نخواهد کرد، قصه مثل ِیک درد، مثل ِیک جان ِشیرین ِتبدارچنبره می‌زند روی سینه‌ات، می‌نشیند یک جایی توی دلت، آن‌قدر که دلت به درد می‌آید، آن‌قدر که غصه سرریز می‌شود ازش، آن‌قدر که دیگر اندازه‌ی دلت نمی‌شود...

همین که دست ِداستان را گرفتی و آوردیش نشاندی توی فکرت، دست و دلت چنان می‌لرزد که نه یک جای کار، که صد جای کار می‌لنگد. عاشقانه‌ات درست درنمی‌آید آخر برای عاشقانه نوشتن باید عاشق‌تر بشوی از اینک، از لحظه‌ای که رسیده‌ای به اطمینان در عشق...

" - این‌ن‌ن‌ن... یعنی‌ی‌ی‌ی... پیر شده‌ای... پیرشده‌ای؟

-          مزخرف نگو... عشق که پیری ندارد...

-          پس هجده ساله باش... مثل ِیک هجده ساله عاشق باش...

-          سخت است یک پسر ِهجده‌ساله‌ی عاشق باشی...

-          عشق داریم تا عشق! فکر می‌کنی که عشق ِیک پسر ِهجده ساله عشق است؟

-          این یکی قرار است عشقش عشق باشد.

-          ببینیم و تعریف کنیم.

-          ببین و بنویس و این‌قدر حرف نزن.

-          باشد آن ترانه‌ی مکش مرگ ِمای عاشق‌کش را play کن...

-          یادت نرود پسر ِهجده ساله قرار است به چهل‌سالگی برسد و ببیند که چه تنهاست و دست ِعاشق همیشه...

-          ولم کن بابا... از حرف زدن ِزیاد و ذهن‌نویسی چه عایدت شده

-          بنویس

-          بنویس

-          بنویسیم

خواب از چشمت گریخته و تو باید مدام بگویی یادش نرود که هفت صبح باید انگشت ِمبارک را روی سنسور ِانگشت‌خوان ِاداره فرود آوری...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.