از مادرانگیها
ارسام از من پرسید: مامان الان تو توی دنیای ادبی چه نقشی داری؟
جواب دادم: هیچ نقشی پسرم. هیچ نویسندهای با دو کتاب سوخته، که نویسنده نمیشود.
پرسید: چرا سوخته؟
خندیدم: خودت که میدونی!
خندید. میدانم که مینویسد. تازگیها قشنگتر از قبل مینویسد. دلم نمیخواهد دردهایی که من کشیدهام و میکشم را بکشد. همان حرفهایی را میزند که من در چهاردهسالگی میگفتم که باید نویسنده شوم که عشق اول و آخرم نوشتن است که ... که و که ...
نوشتن، نوشتن. این دوستداشتنی دردناک، این شیرین ِتلخ، این شادی ِغمگین... کاش به دردش دچار نمیشد. در آغوشم میکشد، دیگر خیلی وقت است که از من بلندتر شده است. میگوید: عیب نداره به تو رفتم دیگه!... بهم ارث رسیده...
میراثدار سرافرازی و پیروزی باش پسرم.
میگوید: مامان تو نمونه یک آدم همیشه مبارزی، تو همیشه میجنگی همیشه در حال کوشش و دویدنی... تو موفقی مامان تو خیلی موفقی...
وقتی گاهی با هم حرف میزنیم به صورتش خیره میشوم و به خودم میگویم: نگاه کن این همونه همون پسر فسقلی کوچولو...
...