· تارا از اتاق بیرون رفت سرش گیج میرفت، خورشید پرسید :چه خبر؟ ...تارا شانه بالا انداخت: هیچچیز بابا! جزوه میخواد فردا صبح باید ببرم بانک میآیی باهام ... خورشید گفت: آره حتما میآم دیوانه فکر نمیکنی این موضوع خیلی بودار میشه مدتیه دوستای دلآرام تو کلاس سربه سرم میگذارن و میپرسند خانوم دکتر تارا چطوره؟ فکر نمیکنی این پسره هم مثل بقیه پسراست و این طرف اون طرف، پشت ِسرت حرف میزنه...
· تارا گفت: نمیدونم خورشید اتفاقا به خودم هم میگن و رفتار ژیلا هم عملا باهام خیلی بد شده و ژیلا رو که میشناسی خیلی با دلآرام و مژده صمیمیه... من که به احدالناسی راجع به این موضوع نگفتم پس باید موضوع به اون مربوط باشه نمیدونم خورشید خودش که از روز اول مدام بهام میگفت هیچکس نباید موضوع رو بفهمه... فردا اگه بعد از این که جزوه رو گرفت زنگ زد ازش میپرسم...
· تارا ایستاد مقابل آینه و به چشمهای سیاه سیرش نگاه کرد. دست گذاشت زیر چانهاش و اندیشید که سردرنمیآورم مطمئنم بچهها به کسی نگفتن یعنی اون لعنتی دهن لقِه؟ کسی جز خودم و دامون و دوستش و این هم خونهایها از مکاتبات من و دامون مطلع نیست.
· از خواب که بلند شد هیجان داشت و میلرزید صورتش را شست و نماز صبح قضا شدهاش را خواند ،جلوی آینه به چهره سپیدش نگاه کرد و خود رابا مهارت آراست... فکرکرد هرچه باشد او یک زن است و آراستگی مخصوص زنان است... با طراوات وشادابی هوای صبح را بلعید و به همراه خورشید باعجله به بانک مرکزی رسیدند. دامون کنار پیشخوان خیلی شلوغی ایستاده بود ریشش را به دقت تراشیده و کاپشن تمیز سیاه رنگی پوشیده بود، موهایش را با دقت به عقب شانه کرده بود. تارا یک تار سپید روی شقیقه دامون دید. قلبش فشرده شد خورشید آرام زمزمه کرد: جیگر اون سبیلهای سیاه رو برم شلوارش رو چه اتویی داره؟
· تارا نخندید
· دامون اصلا نگاهش نکرد، فقط سلام بسیار آهسته ای بینشان رد و بدل شد و جزوه روی پیشخوان گذاشته شد. دامون جزوه را برداشت ،خیلی سریع با غرور سرش را بالا گرفت و از بانک بیرون رفت.
· تارا با حیرت به نامه دامون نگاه میکرد از آن چیزی نمیفهمید. در چند جمله خلاصه دامون نوشته بود: تارا باید با تو صحبت کنم از راهی که انتخاب کردهای خوشم نمیآید این راه که تو میپیمایی به ترکستان میرود... به هیچستان به بدبختستان...
· تارا از خود پرسید :کدام راه ؟من که راهی را انتخاب نکردهام ؟ دلش سخت گرفت و تصمیم گرفت تا دامون تلفن نکرده عکس العملی نشان ندهد .کلمه من درآوردی ِبدبختستان مثل یک برگ پاییزی ِدر باد، جلوی چشمش پرواز میکرد و میچرخید و روی زمین میافتاد بعد بادی میآمد و دوباره بلندش میکرد و تارا آه میکشید...
· تارا به دیوارها خیره شده بود ،به چهار دیواری سپیدی که نباید از آن بیرون میرفت چهاردیوار با مرزهای مشخصشان برای تارا ایستاده بودند و بیتفاوت به چهرهی مضطرب تارا نگاه میکردند ...
· مادر برای تارا با گچ سپید و صورتی لِی لِی گچی کشید، گفت: سنگ را که انداختی باید دقیقا داخل هرخانه بیفتد اگر از خط های لِی لِی بیرون بزند باید بسوزی و بروی از بازی بیرون تارا پرسیده بود :کی میتونم دوباره به دور بازی برگردم ؟
· ...مادر خندیده بود :میسوزی دخترم !
· حالا این دیوارهای آجری و گچی انگار داشتند به تارا همان حرف مادر را می زدند از اتاق خارج نشو تارا وگرنه میسوزی. تارا رو کرد به پنجره و نفس کشید به خود گفت چرا دنیا نباید محدودهی من باشد؟ مادر... چرا باید همیشه خطوط باشند برای این که من از حد یک بازی ،حد یک دیوار ،حد یک صحبت فراتر نروم چرا نباید فراتر بروم چرا من نباید فراتر باشم ،چرا چرا چرا ؟
· خیره شد به تلفنی که سه روز بود بیصبرانه به آن نگاه کرده و لحظه به لحظه عصبانیتر شده بود.