پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ
پاورقی‌

پاورقی‌

دست‌نوشته‌های شیواپورنگ

نامه‌های سیاه به یک روایت دیگر تا این جا

نامه های سیاه

تارا درصف کیوسک تلفن های دانشگاه ایستاده بود،هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود ...باران ریزی می بارید و دختر قطره های ریز آن را روی لبهای برجسته  ،گونه های لاغرو مژه های ریمل زده اش حس می کرد وقتی با لذت دو بار چشمش را زیر باران باز و بسته کرد  سنگینی نگاهی را احساس کرد....بااحتیاط نگاهش رابالابردویک جفت چشم درشت مردانه سیاه بایک نگاه نافذوغیرقابل تفسیردید،ابروانی پرپشت مشکی و عبوس سایه انداخته بودند روی چشم ها ...پسر در دو متری اش ایستاده بود ،سرش را به عقب برگردانده بود و بی مژه زدن نگاهش می کرد ،اگرچه نمی توانست فکر پسر را از پس  نگاهش بخوانداماحس کرد درپساپس امواج ساطع ازچشمان اوستایش نیزهست ...بابی اعتنایی روبرگرداندودیگرنگاهش نکرد...درگوشه میدان دیدش  مردجوان را که مثل اوکلاسوری بدست داشت می دید که  مشتاقانه زوایای چهره اش راجستجوگرانه تماشامی کند.

تلفنش که تمام شدبازهم نگاهش نکردولی دلش نمی خواست برود...چهره مردانه جوان ونگاه پرازستایشش  اورادر نظر دختر، انسانی اصیل نشان می داد که در یک نگاه به او دل باخته است همین فکر جای او را دردلش  بازکرده بود...ازخودپرسید :"درس بهتراست یاعشق ؟"...وبه خودجواب داد:"درس باعشق ...من اینجاهستم که درس بخوانم ......پس عاشقی بی عاشقی ..."

ازپیچ خیابان خوابگاه  که گذشت غروب به نظرش زیباتر از همیشه بود...

**

سرش روی جزوه اش خم شده بود...سنگینی نگاهی گونه اش راسوزاند... احساس کردقلبش محکم می تپد...اندیشید:لعنت به این قلب ضعیف ...نفس تندی کشید و دستش را روی دهانش فشرد ،بادقت کمی روژگونه وریمل زده بود ...بابی اعتنایی پشت کردتاجوان نتواندچهره اش رانگاه کند...آن همه آشکارومستقیم ...

در کلاسی که منتظر بود تا تمام شود، باز شد و دوستش بیرون آمد عذرخواهانه گفت :"دیر کردم خیلی منتظر شدی تارا معذرت می خوام" تارا طوری که جوان متوجه نشود آهسته پرسید :"ستاره  این پسره رو می شناسی ؟"

ستاره  آهسته زیرچشمی جهتی را که تارا نشانش داده بود نگاه کرد هیجان زده پرسید :"آره چی شده ؟حرفی به ات زده ؟" تارا زیر لب غرید :"نه بابا یواش سه نکن ،نفهمه چی می دونی ازش ؟"

ستاره  آب دهانش را قورت داد و با آب و تاب گفت: "ترم سومه  خیلی آقا...همه به سرش قسم می خورن .معروفه به دکتر،یکی ازعاشق های دلخسته  دکترشریعتیه،  البته تا به حال به نظرم دوست دختر نداشته زود باش بریم بیرون می خوام جیغ بکشم" وقتی بیرون از راهرو رفتند... ستاره فریادی  ازخوشحالی سرکشید:"باورم  نمی شه ،تونظردکترروجلب کردی اون سرش تابحال بلندنشده بودباور کن  خیلی آقاست ...صبرکن این همه تند راه  نرو   خیلی خوش قیافه نیست ولی خیلی قیافه اش مردونه ونجیبه ..."تارابابی اعتنایی رو به آسمانی که از پس در ورودی باز آشکار می شد ، گفت :"شایدبه اسب رفته "ستاره   با چشمان پر ازخنده  نگاهش کرد:"ای شیطون خداازدلت بشنوه "...دیگراوراندید.شب قبل ازامتحان ریاضی وقتی برای استراحت به یک ترانه  قدیمی گوش سپرد...دوستانش دیدندازگوشه چشمش اشکی راپاک کرد "من از صدای گریه تو به غربت بارون رسیدم ...تو چشات باغ بارون زده دیدم "...

تارا یک روزصبح که کلاس نداشت به دنبال تحقیقی نیمه کاره به دانشکده رفت ...بالای پله هااورادیدکه بادودخترگرم گفتگوست ...قلبش فشرده شد...دخترهاهردوبالبخندبه اوسلام گفتندواوهم باخوشرویی جواب داد...ازگوشه چشم متوجه ارتعاش دست جوان شدولی خیلی سریع رفت اندیشید :"دیگه به اش فکر نمی کنم خدایا این جای خلوت با این دوتا چی کار می تونه داشته باشه لابد با یکی شون دوسته ..."

همان  روز منتظر شد تا ستاره به خانه برگردد همین که او وارد شد پرسید :"اون پسره با اون همکلاسی اش دوسته ؟همونی که امروز دیدم دوتاهستن همیشه با همن ؟اسماشون رو نمی دونم !"ستاره لب ورچید :"می دونم من هم امروز فهمیدم تو هم دیدی شون ؟...آره؟ چه می دونم مثل این که سرشعروشاعری باهم بده بستون دارن ،اسمش دل آرامه درظاهر  خیلی دوستش داره "بعد سکوت کرد و خیره شد به تارا ...تاراگفت :"دختره رومی شناسم  همخونه ایِ دوستمه خیلی مهربون وخانومه "...دست ها را به علامت بی خیالی به هم زد :"خوب ناهارچی بخوریم ستاره ؟"

تابه را روی گاز گذاشت و تخم مرغ هارا روی روغن داغ ریخت ، زرده و سپیده تخم مرغ زیر روغنی که او  با ملاقه رویش می ریخت جلز و ولز می کردند ، اندیشید:"شاعرهم هستی ومن تمام این مدت نمی دانستم ،کاش می توانستم شعرهایت را بخوانم ،کاش می توانستی شعرهایم رابخوانی ،نوشته هایم راواین همه سنگین نگاهم نکنی ...اگرتواورادوست داری پس آن نگاه آتشین ات به من چیست ؟"درذهن همه آموخته های ریزودرشتش از عشق رازیرورومی کردکه خودراتسکین بدهد:"عشق مهم است ...معشوق مهم نیست ...{...فروغ چه گفته بود؟پروازرابخاطربسپار...پرنده مردنیست }....نه رفتنیست ...چه می دانم شاید هم مردنی ست "

*

از کلاس بیرون که آمد انگار جوان منتظر او ایستاده بود، اعتنا نکرد ،قدم زنان به حیاط رفت ...سوارصندلی جلویی اولین تاکسی در مسیر شد...مردجوان باسرعت خودرابه تاکسی رساندوتقریباخودراروی صندلی عقب پرتاب کرد...دخترازگوشه چشم می دیدکه اوچقدرمشتاق نگاهش می کند...بی اعتنایی اش راباکوبیدن درتاکسی درمقصدبه پایان رساند.به خانه رفت و گوشه سررسیدی که در آن خاطراتش را می نوشت ،نوشت :"دیگر به او فکر نخواهم کرد ."

**

تارا عکس های تقویم های دو سال قبل را روی دیوارزده بود  ،خطاب به هم خانه ای هایش  گفت :فکر نمی کنین تقویم امسالمون نسبت به تقویم های دو سال قبل قشنگ تره و با ذوق به چشمانشان نگاه کرد ...مهرآوه و ستاره گفتند :آره ،زود باش بریم ...کلاسمون دیرشد

درکلاس راکه بازکرد بین آن همه سرکه بلندشد.سراورادید.چشمانش هنوزهمان طوراصیل وسنگین نگاه می کردند.تارایک لحظه مضطرب وسپس غمگین شد.

..وقتی راهروی باریک بین صندلی ها را می پیمود تا به صندلی خالی نزدیک انتهای کلاس برسد ،درذهن بیادروزهای گذشته افتادبیاداین که وقتی درباران چترش رابسته بودوبلند می خواند:"دستهایم رادرباغچه می کارم ،سبزخواهم شدمی دانم..." او ناگهان مقابلش سبز شده  وبی اعتناازکنارش گذشته بود...تاراروی دسته صندلی قلبی را که دو سال قبل کشیده بود دید داخلش نوشته بود تارا و محبوب چشم هایش را که می بست چشم های زیبای محبوب را می دید با آن خنده جذاب به قول تارا دخترکُش ...پلک زد و سعی کرد روی حر فهای استاد تمرکز کند ...ورق دیگری از جزوه را سیاه کرد ...نوشت :آنالیز داده ها

دستش از حرکت ایستاد ...صدای محبوب در گوشش پیچید :"چرا خودت رو ازم قایم می کنی دست گذاشته بود زیر چانه ظریف دخترک و خم شده بود سمت او ...تارا می لرزید :به من دست نزن ...خواهش می کنم به من دست نزن ...

محبوب که به عقب رانده شده بود یکه خورد ، اخم کردو با تغیرگفت  :دختره ی وحشی ...هیچ معلومه از کدوم داهات اومدی ؟...وداهات را به شدت کشیده بود با ژستی تحقیرکننده  در حالی که دست راستش را روی چانه اش می فشرد و دست چپش را روی کمرش گذاشته بود، پشت کرده و دور شده بود ...تارا با بغض به رفتن آر ام و بی هدف محبوب نگاه کرده  و از خود پرسیده بود :یعنی اگه می گذاشتم بغلم کنه و ببوسدم دهاتی نبودم ...آه تندی کشیده و سعی کرده بود...خودش را آرام کند :ولش کن ولش کن ولش کن داهاتی  و در جهت مخالف او برگشته بود .مسیر بارانی تا منزل را تند پیموده بود و لحظه به لحظه حالش بدتر شده بود وقتی وارد حیاط خانه شدغروب شده بود باران می بارید به باغچه نگاه کرد و با صورت بر خاک افتاد ...

...فرانک در حالی که به دقت یک مادر صورت آغشته به خاک و گل تارا را می شست  با حیرت به حرف های پر از گریه او گوش کرده و گفته بود :یعنی خودت دلت نمی خواست تو بغلش ذوب شی ...خودت دلت نمی خواست ببوسی اش من نمی فهمم مگه تو جوون نیستی ...تارا هق هق کرده بود :نمی تونستم نمی تونم ...از خیلی وقت پیش یاد گرفتم که این کار با کسی که حتی نامزدم نیست گناهه ...مهرآوه سر تکان داده بود :دیوونه می دونی دوستی خوش تیپ ترین پسر دانشگاه را از دست دادی ...تارا اشک ریخته بود :به جهنم به جهنم اون ارزش دوست داشتن رو نداشت به هرحال ولم می کرد ...خورشید فریاد زد :عکس هات رو می تونی پس بگیری ؟ستاره نازش کرده بود :غصه نخور عزیزم اون لیاقت دختر ماهی مثل تو رو نداشت اون باید با خراب مرابا دوست بشه فقط حال می خواد کثافت !

استاد پرسید :خانوم شما حواست هست ؟...تارا به روی خود نیاورد و با عجله از روی جزوه نوشین ادامه جزوه اش را نوشت و زیر چشمی به استاد خیره شد ...نوشین به طعنه خندید :کجایی خوشگل ؟...تارا وقتی می خندید نگاهش در نگاه او گره خورد ،آهسته از نوشین پرسید :اسم اون پسره چیه اون ترم بالاییه می دونی ؟...نوشین نگاهی کرد و زمزمه کرد :دامون کرامتی  یا کرامت دقیقا نمی دونم ولی از دامونش مطمئنم آدم رو یاد هامون می ندازه ...

قلب تارا ریخت یاد حمید هامون افتاد ،نامش دامون بوددامون ...فرهنگ لغات ذهنی تاراخیلی سریع معنی جستجوشده دامون راپس داد....دامون نگاه دیگری به تارا انداخت اماتارادیگرنگاهش نمی کرد .

تارادرخانه تنهابود...تلفن رابابی حوصلگی جواب داد....تن صدایی که به گوش رسید.به هیچ وجه باچهره خیلی مردانه دامون هماهنگ نبودولی حس تاراخیلی زودبه اوگفت دامون پشت خط است ....سوال غافلگیرکننده ای بدون هیچ سلامی تارارابه فکرفروبرد...صدا تیز وظریف بودنمی شد گفت قشنگ است یا بم است یک صدای معمولی بود مثل همه صداهای معمولی دیگر ...هیچ هنرپیشه ،مجری یا دوبلری را به یاد تارا نمی آورد...

-شماکه همه تون خانوم های خوب وبرازنده ای هستیدچرااین قدراسمتون بدپیچیده ؟

صدای تارا به شدت جذاب و وسوسه کننده بود :

-نمی دونم بدلایل مختلف ....شما...؟

-شمامنونمی شناسید.

-...من ! ...شمااین جاباکی کاردارید؟

-باخانومی که اول اسمش ت داره ...!

-خوب اون منم وشمارو هم فکر کنم بدونم کی هستید ؟...من شمارومی شناسم .

دامون سکوت کردولحظه ای بعدمتعجب ادامه داد:

-مطمئنی اشتباه نمی کنی ...؟

-مطمئنم ....

-بگومن کی ام ؟

-نه نمی گم این طوری برگ برنده می افته دست شما ومن عادت به دادن برگ برنده به طرف مقابلم ندارم (
فکر کرد خیلی این حرف قدیمی نشده کدوم قهرمانم توی کدوم کتابم این حرف رو زده بود ؟)امافردااگه توراه کلاسم دیدمتون بهتون سلام می گم ...اگه اون بودیدکه هیچ ...اگه نبودیدهم ،یه سلامه دیگه ،سلامتی هم می آره ...

-آره !به همین راحتی ؟!!!...حتمابادیگران هم همین طوری برخوردکردیدکه الان نتیجه اش اینه .

-مواظب حرف زدنتون باشید.

-باشه ،من تسلیمم! دعوا هم ندارم ، خانوم ...تابعد

..........................................................................

تارا ایستاد مقابل در ورودی و به برد و آگهی های اطلاعاتی نگاه کرد ،سایه دامون افتاد روی شیشه برد ...قبل ازاین که تاراسر به سمت دامون بچرخاند و سلام  بگوید.دامون به اوسلام گفت ...تاراجواب داد .قلبش به شدت می تپید ...آرام نفسی کشید و با وقار رو برگرداند با شادی اندیشید:"چقدرغیرتیه ...نمی خوادمن اشتباهی به کسی سلام بگم "

دامون خیلی زود به تارا تلفن نکرد .

مهراوه با تعجب به حزنی که روی پلک های تارا سایه انداخته بود نگاه می کرد و با حیرت می پرسید:زنگ نزد ...فرانک به سبک لات ها روی زانوانش می کوبید و می گفت :اَی نالوطی ...و تارا به خنده می افتاد ...ستاره مثلا سبیل هایش را می پیچاند و ابرو بالا می انداخت و رو به تارا می گفت :کرتم !...تارا بی اعتنا می گفت :اگه بدونی چقدر لفظ قلم حرف می زنه ...مهرآوه می خندید :به اش نمی آد نمی آد ...باور کن

وقتی تلفن زنگ زد خود تارا گوشی را برداشت دامون بی سلامی گفت :

-خوب معلومه خیلی باهوشی .

-مرسی .

-یه سوال دارم خانوم  سه سال قبل وقتی خودموکشتم تابه تاکسی تون برسم موقع پیاده شدن چرااون قدردرومحکم کوبیدی ...؟

-من ؟...یادم نیست حتما ازروی عمدنبوده ...

-واقعا؟...من باورنمی کنم بهرحال اون درمحکم کوبیدن منو سه سال درتصمیمم متزلزل کرد...

تارااندیشید:چه متزلزل ؟....پس عشقی درکارنبوده ونیست ....

-می دونی اون راننده تاکسی چی گفت گفت این خانوم اون قدرعصبانیه ...درِتاکسی من چه گناهی کرده ...یه چیزدیگه اون موقع من بخاطرخصوصیات ظاهریتون دنبالت دویدم ولی حالامی خوام شخصیتت روبشناسم ...خوب خانومی شماباچه نوع  دوستی موافقی ؟

-منظورتون چیه ...؟

-منظوری ندارم ...منظورم مکالمه تلفنی ...مکاتبه ای ...

-همین !عالیه !...مکاتبه ای ...این طوری بیشترمی توونم ازتون چیزیادبگیرم ...سر مکالمه های مسخره تلفنی هم وقتمون گرفته نمی شه !می تونم شعراموهم بدم ادیت کنید...

-مرحبااحسنت ...پس شاعرم هستی ...خیلی عالی شد....خوب اولین نامه روتومی نویسی...

-نه قبل ازهرچیزی بایدازپدرومادرم اجازه بگیرم بهرحال اونابایدبدونن من دارم بایه آقای جوون مکاتبه می کنم ...

-من صبرمی کنم وهفته بعددوباره زنگ می زنم ...تابعد...

تاراگوشی رالحظه ای دردستش فشردبه حرفهایی که می خواست به پدرومادربگویداندیشیدوشماره گرفت .

**

تاراخیلی خوب می دانست مادرموافق نخواهدبود...راحت می توانست اخم چهره پدررامجسم کند.

مادرپرسید :آخه دختر از کجا می دونی آدم مطمئنیه بعد از نامه هات سوءاستفاده نمی کنه

تارا گفت :نمی دونم مامان حس می کنم آدم مطمئنیه بعد من فدات شم تو فدام شی نمی خواهیم تو نامه بنویسیم که می خواهیم راجع به ادبیات و شعر مکاتبه کنیم من شعرهامو براش می فرستم اون ادیت می کنه پس می ده ،مامان خواهش می کنم بابا رو راضی کن قول می دم خیلی کم باهاش تلفنی صحبت کنم قول می دم !آخه از یه نامه چه سوء استفاده ای می شه کرد .؟

مادر زمزمه ای کردو بعد با بی میلی گفت  :باشه در ضمن بابایی می گه نباید هیچ وقت ببینیش یا قرار بگذاری ،تاراحواست رو جمع کن عزیزم همیشه این بهانه ها می تونه یه شروع خطرناک باشه ها ...

تارا تلفن به دست پرید :چشم مامانی چشم قول می دم مامان قول می دم !بابا آپولو16که نمی خواهیم هوا کنیم ...بمیرم برات مامانی می خواهیم به هم نامه بدیم ...مرسی

مادر با نگرانی و صدای آرامتری   گفت :تارا جون عجله نکن خواهش می کنم قول بده او نطوری که به محبوب وابسته شدی به این وابسته نشی قول بده یادت نره چقدر مریض شده بودی

تارا به دیوار چپ چپ نگاه کرد :باشه مامانی می میرم برات ها

مادر گفت :کمی صبر کن عزیزدلم

تارا چشمهایش را بست و به زمزمه مادر گوش سپرد می دانست برایش آیه الکرسی می خواند و به او می دمد ...

آرام گفت :قربون اون دم مسیحایی ت برم مادر که هر چی دارم از نفس تو دارم و محکم دهنی گوشی را بوسید...

تارا مادر را نمی دید خیره شده بود به برگ های درختان که با باد این سو آن سو خم می شدند و بی هیچ ترانه ای ماهرانه می رقصیدند ...مادر چند بار صدایش کرد تا تارا متوجه شد ...دستش را روی سر تارا کشید و قطره ای که از چشمانش ریخته بود روی موهای تارا فرود آمد :مامانی خوبه مدت دوستی ات با اون پسره خیلی کم بود تو که به ام گفتی خوش حالی گفتی دوستش نداشتی پس این گریه ها چیه عزیزم ؟...این خیره شدن ها ؟...تو داری افسرده می شی و خودت متوجه نیستی ...تارا گفت :مامان من قوی ام این دوره رومی گذرونم غصه نمی خورم قول می دم ...ناراحتی ام بخاطر رفتن محبوب نیست مامان توسط دوستهامون پیغام داده از کارش پشیمونه ولی مامان من دیر فهمیدم که محبوب خیلی بدنامه و این به ضررم تموم شده مامان ...من غصه ام اینه ...مادر اشکش را پاک کرده بود :دخترم بیا بریم پیش یه مشاور عزیزم تو باید با کمک یه روانشناس این دوره رو بگذرونی اون کمکت می کنه برای حرف مردم ارزش قائل نشی ...

بی صبرانه منتظر تلفن دامون ماند وقتی می گفت :مادرو پدرم با دوستی مکاتبه ایمون موافقت کردن .سعی کرد صدایش از ذوق نلرزد ...دامون با صدایی بی تفاوت گفت :بسیار خوب پس منتظر اولین نامه از طرف شما هستم ...تارا رنجیده تقریبا فریاد زد :از طرف من نه من نمی نویسم شما بایدبنویسی دامون جواب داد:خیلی سخته اولین بودن اولین جمله رو نوشتن و ارام تر ادامه داد :اولین نامه رو نوشتن ...

تارادلیل آورد :شمادراین دوستی پیشقدم شدی ...ودرضمن شمامی خوای موضوع راشروع کنی من نمی دونم راجع به چی بنویسم ...

دامون غرید :باشه من می نویسم

تارا با خوشحالی خندید :خداحافظ

نامه حدود ظهر پس فردا رسید ، نوشته سردرگمی ازشرحی بر دموکراسی ،آزادی های اجتماعی ،اسلام ناب محمدی وهرج ومرج موجوددرجامعه کنونی بودکه بریده بریده چون انشایی برای امتحان نهایی باخودکارمشکی ریزوتقریبابدخط نوشته شده بود،تارا نامه را که خواند سر بلند کرد و با حیرت خیره شد به دیوار روبروی نم گرفته اتاق ،بعد پرده را کنار زد و تا آن جایی که می توانست آسمان را ببیندخیره شد به بازی ابر و باد وآبی آسمان ،فکر کرد :دامون خودش رو ننوشته دامون متظاهره ...دامون همونی نیست که خودش نشون می ده ...از کنار پنجره دور شد و رفت داخل هال خانه و یک دور دوید و ایستاد و در حالی که روبروی کتابخانه کوچک دیواری خانه ایستاده بودو به چپ و راست تکان تکان می خورد  بلند به خودش گفت :آخه چرا؟ این که خیلی  مسخره است ...من باید به اش یاد بدم خودش باشه حالا اون اگه می خواد به ام یاد بده جامعه رو بشناسم و ایسم ها رو یادبگیرم عیبی نداره !چشم استاد یاد می گیرم اما واقعیت رو هم به تو یاد می دم

مهرآوه روی راحتی فلزی با مخمل صورتی نشسته  و یک پایش را روی راحتی گذاشته  و پای دیگرش آویزان بودبه تمسخر به تارا پوزخندزد و گفت :خیر باشه جوون عاقبت این کار...تارا دهن کجی کرد :خِیرِخیرِ ...حالا می بینی  ...مهراوه پای اویزانش را محکم تر تکان داد و نیشخند کجی زد و سرش را در کتابش فرو برد ...

تارا سعی کردجوابی صمیمی بنویسد...سعی کردخودش رابنویسد،عقایدش رابنویسد، و فکر می کرد جوابش بردل دامون بنشیند...باردوبدل شدن چندنامه توانایی نویسندگی  تاراکه به قلم اقتباسی دامون می چربیدبتدریج ازلابلای خطوط پدیدارشد...

دامون درنامه سوم  نوشت که می خواهدباتاراصحبت کندومی خواهدتارایکی ازاشعارش راباصدای خودش برای اوبخواند...می خواست حتماخودتاراگوشی تلفن رابردارد...تاراباکلی خجالت که ای وای شعرم بده ...شعرراخواندو وزن شعرتارا ،لحظه ای بین هردوسکوت ایجادکرد...دامون گفت :چرااین قدرشکسته نفسی می کنی ...توواقعاهم خیلی خوب می نویسی هم خوب شعرمی گی و آرامتر ادامه دادو خیلی هم قشنگ می خوونی ...تاراحس کرد دستهای مردانه دامون بازوانش را نوازش می کنند چشمانش را بست و سرش را محکم به دیوار تکیه داد و حس کرد ماهیچه های بطون داخلی قلبش می خندند ....دامون ادامه داد:من دوست دارم آخرهردونامه بتوونیم راجع به نوشته هامون صحبت هم کنیم ...باشه ؟تارا گفت :باشه! دامون گفت :هفته ای یک ساعت بعد از هر نامه قبوله ؟تارا خندید :قبول

دامون درادامه بحثی کلی راجع به عقایددکترشریعتی درمورداسلام رایج بین جوانان صحبت کردوگفت دوست داردنوارهای سخنرانی دکتررابرای تاراضبط کند...تاراجواب داد:ترجیح می دهم کتابهایش رابخوانم ...زیادسخنرانی دوست ندارم وخداحافظی کردند...