-
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت ...(سهراب سپهری)
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 12:50
-
شووآ
پنجشنبه 15 اسفند 1392 13:28
-
گزارش تصویری
سهشنبه 12 آذر 1392 09:27
شهلا شهابیان و پروانه محسنی آزاد شهلا شهابیان و حسن فرهنگ فر همسر بیژن نجدی شهلاشهابیان ناتاشا محرم زاده شهلا شهابیان و شیوا پورنگ شهلا شهابیان و آقای مهرانی از دوستان بیژن نجدی
-
نامههای سیاه
دوشنبه 13 آبان 1392 11:04
تاراپنجره راگشودنسیم ملایمی بهاررابه صورتش نواخت آب دهانش را قورت داد شروع کرد با خودش به زمزمه نجواکردن :نمی دانم بغض دارم یانه ...نمی دانم خوشحالم یانه ...نمی دانم دامون مرادوست داشت یانه ...فقط می دانم ومطمئنم اوراخیلی زود خواهم بخشید.می دانم زمان بهترین التیام دهنده زخمهاست ...می دانم خداوندبرای انسان فراموشی...
-
نامههای سیاه
یکشنبه 12 آبان 1392 07:36
- سلام تارا -سلام دامون وسکوت بینشان برقرارشد...نیمه شب بود...دامون پس ازتلاش بسیارشروع به صحبت کرد..صدایش آرام بودوکمی می لرزید:من بدم تارامن خیلی بدم می دونم خودم هم می دونم نمی دونستم ازکجاشروع کنم ...نمی دونستم چی بایدبگم ..من توزندگیم به خیلی هابدکردم ولی درموردتواین طورفکرنمی کردم ...همیشه فکرمی کردم برای تونجات...
-
نامههای سیاه
پنجشنبه 9 آبان 1392 13:14
نامه من امروز صدا دارد دامون !دیگر هیچ سکوت سنگینی بین کلماتش نیست دامون !دامونی که می توانستی در خاطرم خیلی خیلی عزیز بمانی گوش بسپار! فقط آن را نخوان کلمات من امروز پرازصدای بارانند ...باران دل دختری که درتنهایی وتاریکی یک شهر دنبال یک شمع می گشت ....آیاتومی توانستی آن شمع باشی ؟...توی روشنگر!...توی اصلاح گرجامعه!...
-
نامههای سیاه
سهشنبه 7 آبان 1392 16:47
....اردیبهشت رسیدونمایشگاه کتاب برگزارشد...دامون ازتارادعوت کردکه برای نمایشگاه باهم برنامه بگذارند...این اولین باری بودکه دامون ازتارادعوت می کردکه دریک هوای مشترک قدم بزنند.کتاب ببینندوکنارهم باشند...تاراباخوشحالی داشت به نمایشگاه کتاب فکرمی کردکه دامون ادامه داد:برادرم وخانمش رفتندمسافرت ...خارج ازکشور....می تونیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبان 1392 13:29
انگارباد بهار برقلب دامون نیزاثرگذاشته بود...بیشتربه تاراتلفن می کرد و نامه هایش کمی ازحالت درس خارج شده بود... پشت تلفن بیشتر می خندید. تارا را بابت نکته سنجی و هوشش تحسین و برای بیشتردرس خواندن تشویق می کرد.... تاراجلوی آیینه می ایستاد و به چشمانش خیره می شد...به احساسی که ورای آن همه سیاهی نشسته بود و از آن خبرداشت...
-
نامههای سیاه
یکشنبه 5 آبان 1392 14:12
....وقتی بعد از تعطیلات به دانشگاه برمی گشت دراتوبوس مردی رادیدکه خیلی به دامون شبیه بود.بااین تفاوت که موهایی قرمزداشت ...با تحسر به نیمرخ مردکه باهمسرش مشغول گفتگوبودخیره شد...تفاوت نگاه مردبادامون درچه بود؟...مردیک فردعامی وعادی بودبا لباسهایی بسیارمعمولی ...کودکی شیطان نشانده برروی زانو...فقط چرااوازدامون برای...
-
نامههای سیاه
یکشنبه 5 آبان 1392 12:32
....وقتی بعد از تعطیلات به دانشگاه برمی گشت دراتوبوس مردی رادیدکه خیلی به دامون شبیه بود.بااین تفاوت که موهایی قرمزداشت ...با تحسر به نیمرخ مردکه باهمسرش مشغول گفتگوبودخیره شد...تفاوت نگاه مردبادامون درچه بود؟...مردیک فردعامی وعادی بودبا لباسهایی بسیارمعمولی ...کودکی شیطان نشانده برروی زانو...فقط چرااوازدامون برای...
-
نامههای سیاه
دوشنبه 29 مهر 1392 12:19
همه عید برای تارا شد یک کارت پستال بسیارزیبا ازطرف دامون ....چهره یک دخترزیبا میان یک آسمان یا اقیانوسی لاجوردین و اساطیری ....دختری بسیارزیبا که با چشمهای نیمه بازانگارفقط روبه خدالبخندمی زندونوراوچهره اش راروشن می کند......دوستان تاراهمه باتعجب ازانتخاب بسیاردقیق وباظرافت دامون سخن راندند.مهرآوه گفت :این انتخاب به...
-
نامههای سیاه
شنبه 20 مهر 1392 11:40
متاسفانه متنم تراز نمیشود و آنقدردرهم است که مجبورم به اینصورت بگذارمش... ..نامهها میرسیدند. همیشه میرسیدند وقتی هنوز ظهر نشده بود وقتی آفتاب بود یا نبود وقتی باران بود یا نبود وقتی ابر می بارید یا نمیبارید نامهها خط ریزی داشتند تارا دراز میکشید روی تخت و نامهها را دورش می چید و یکی یکی میخواند .دامون می...
-
نامههای سیاه
پنجشنبه 18 مهر 1392 07:41
· زنگ به صدا درآمد و دامون نبود... هیچکدام از دوستان تارا نبودند و تارا بیحوصلهتر شد به هرحال زنگ دوباره به صدا در آمد و دامون بود . · دامون گفت : قبل از هرچیز بیسلام بیمقدمه و بدون هیچ بهانه تراشی یک چیزی به ات بگم که تاریخ تمدن نشون داده زنان از هزارههای نخستین که درمقبرهشان سرمهدان و سرخاب سپیداب دفن...
-
نامههای سیاه
دوشنبه 15 مهر 1392 09:06
· تارا از اتاق بیرون رفت سرش گیج میرفت، خورشید پرسید :چه خبر؟ ...تارا شانه بالا انداخت: هیچچیز بابا! جزوه میخواد فردا صبح باید ببرم بانک میآیی باهام ... خورشید گفت: آره حتما میآم دیوانه فکر نمیکنی این موضوع خیلی بودار میشه مدتیه دوستای دلآرام تو کلاس سربه سرم میگذارن و میپرسند خانوم دکتر تارا چطوره؟ فکر...
-
نامههای سیاه
سهشنبه 9 مهر 1392 09:33
وقتی تارا از اتاق بیرون آمد چشمهایش سیاهی میرفت مهرآوه ،فرانک ،خورشید و ستاره دست زدند و سوت کشیدند و همه باجیغ و هیاهو پرسیدند:دکترچی گفت ؟... تاراخندید:چه میدونم یک ساعت سخنرانی کرد،این قدرسعی کردم تمرکزکنم تاهیچ کلمه ای ازحرفهاشو از دست ندم سردردگرفتم... فرانک بامشتهای گره کرده فریادزد:مرگ براستبداد...مرگ...
-
نامههای سیاه به یک روایت دیگر تا این جا
شنبه 6 مهر 1392 08:33
نامه های سیاه تارا درصف کیوسک تلفن های دانشگاه ایستاده بود،هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود ...باران ریزی می بارید و دختر قطره های ریز آن را روی لبهای برجسته ،گونه های لاغرو مژه های ریمل زده اش حس می کرد وقتی با لذت دو بار چشمش را زیر باران باز و بسته کرد سنگینی نگاهی را احساس کرد....بااحتیاط نگاهش رابالابردویک جفت چشم...
-
نامههای سیاه به یک روایت دیگر تا این جا
شنبه 6 مهر 1392 08:33
نامه های سیاه تارا درصف کیوسک تلفن های دانشگاه ایستاده بود،هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود ...باران ریزی می بارید و دختر قطره های ریز آن را روی لبهای برجسته ،گونه های لاغرو مژه های ریمل زده اش حس می کرد وقتی با لذت دو بار چشمش را زیر باران باز و بسته کرد سنگینی نگاهی را احساس کرد....بااحتیاط نگاهش رابالابردویک جفت چشم...
-
دید زدن دریا
شنبه 23 شهریور 1392 12:12
ماشین به سرعت از جادهی کناره میگذشت، از شهسوار به سمت لاهیجان، آسمان وصل شده بود به زمین، به افق خاکستری آبی ِدریا، دریا آرام بود وموجهای ریز، پنهان و پیدا رویش نقش میزد. من صورتم را نگهداشته بودم سمت ِ شیشه، خیره بودم به دریا، به نگاهش که مرا به خود میخواند، روحم اما کودکی بود با دستهای آویزان به شیشهی...
-
شیر ...سلطان جنگ...ل
شنبه 9 شهریور 1392 12:03
بیشک حساس تر نشدهام، در سراشیبی افتادهام، واقعبینترشدهام، رویاهای بزرگ و آرمانگرایانهام دورازدسترس شدهاند، پسرم میگوید: مامان اون حرکت چی بود تو یوگا؟ میگویم: شیر... روبروی هم مینشینیم. میگوید: بیا شیر شیم. من شیرمیشوم و او به جای شیر شدن، از دیدن دهان باز و زبان بیرون من از خنده ریسه میرود. نگاهش...
-
"... همهی زخمهای من از عشق است..."
چهارشنبه 6 شهریور 1392 13:33
از خواب که بیدار شدم شب انگار مرده بود که تاریکی هنوز نشسته بود روی خیابان و از دور صدای دخترکی میآمد که دستها گشاده در باد میرفت تا کوه و آواز میخواند "... همهی زخمهای من از عشق است..." و باد موهایش را میبرد با خود... تا ابد...
-
جایی به نام تاماساکو
دوشنبه 4 شهریور 1392 12:30
خوبی خواندن کتاب نویسندگانی که هنرپیشهاند و صدایشان را از قبل شنیدهای این است که مدام داستانشان با صدای خودشان در ذهنتان طنینانداز میشود و این مدت هم کم نبودند هنرپیشگانی که داستان نوشتند و ما خواندیم. بعد از مرجان شیرمحمدی و بهاره رهنما نوبتی هم که باشد نوبت فلامک جنیدیست که اتفاقا مجموعهی داستانش جزء مجموعه...
-
کلیدر
دوشنبه 28 مرداد 1392 14:08
..... با اسم خدا میخواهی مرا بترسانی؟ خدا، ها؟ اگر همچو خیالی داری، همین جا برایت بگویم که من حرفهایم را با او زدهام، حسابهایم را با آن بالاسری واکندهام. شکم را داده، نان را هم باید بدهد! وقتی که سال به سال یک قطره باران نمیبارد، وقتی که گرسنگی بیخ گلوی من را فشار میدهد، وقتی که گوسفندهایم جلو چشمهایم به جهنم...
-
عنکبوت
شنبه 26 مرداد 1392 13:51
تابستان گذشته بود که آخر رمضان در اشکور بودیم، برای پیادهروی دستهجمعی از گیری* به سمت کِیت* حرکت کردیم، از پیچ جاده که گذشتیم عنکبوت و خانهاش مرا میخکوب کردند، بیش ازهرچیز تصویری که روی تن عنکبوت نشسته بود متحیرم کرد. از چه بود این تصویر مثل چند صورت تو در تو... فکر کردم آیا عنکبوت از روز اول هم همین شکلی بود؟ یا...
-
حریر مهتاب
چهارشنبه 23 مرداد 1392 14:15
چارلزسیمیچ از شاعران یوگسلاوی است که در سال 1938 در بلگراد به دنیا آمد، از پانزده سالگی به شعر رو آورد. با مادرش به پاریس رفت و از آنجا راهی ایالات متحده شد. نخستین مجموعه شعرش در سال 1967چاپ شد که علف چه میگوید نام داشت. در سال 1989جایزه پولیتزر را به خود اختصاص داد. دهها مجموعه شعر از او به چاپ رسیده است. ترس می...
-
در چشم تاریکی
سهشنبه 22 مرداد 1392 13:46
در چشم تاریکی محمدرضا گودرزی مجموعه داستان در چشم تاریکی را اولینبار در سال 1381توسط نشر افق روانهی بازار کرد. در این مجموعه او چهارده داستان دارد که در بیشترشان سعی کرده به عناصر رازآمیز و سوال برانگیز همانند فلسفهی مرگ، غیر معمول بودن کارکرد اعضای بدن پس از عمل جراحی، دیده شدن از ما بهتران، نشانههای مرگ پیش از...
-
خانهی جدید
دوشنبه 21 مرداد 1392 11:22
نمیدانم چه حسیست روزهداری... خدا نکند به عادت به روزهداری دچار شوی، روزهداری حسیست که دست از سر آدم بر نمیدارد. یادم میآید از دکترم پرسیده بودم من روزه بگیرم داد کشیده بود سرم من چه میدونم برو از آخو*ندها بپرس بعد خندیده و گفته بود من چه میدونم اینایی که روزه میگیرن در حال مرگ هم که باشن روزهشونو...
-
خانهی جدید
دوشنبه 21 مرداد 1392 08:56
نه این که وضع مالیام خیلی خوب شده باشد نه، اما به هرحال یک خانهی جدید در بلاگاسکی اجاره کردم، دیروز وقتی دیدم حتی نمیتوانم کد وبلاگستان را برای فید کردن لینک دوستان فعال کنم به خودم گفتم. نه دیگر باید به یک خانهی جدید اندیشید و این روزها چه فراوان است خانه ی اجارهای... البته کماکان به به روز کردن وبلاگ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مرداد 1392 07:52
سلام